آســـو



وقتی تو کتابا زندگی می‌کنی.وقتی تو حساس‌ترین شرایط زندگیت می‌شینی کتابایی رو می‌خونی که نباید، همین می‌شههمین که برای خودت از دید آدمای دیگه قصه می‌سازیدلیل میاری و توجیه می‌کنی که اونا هرکاری رو بکنن و تو این اجازه رو نداشته باشی که چیزی بگی چون تو اونی نیستی که کتابا ترسیم می‌کنن تو نه اون‌قدر خاصی نه اون‌قدر قوی‌ای اما بقیه هستن بقیه همون‌قدر تو دنیای دورشون تاثیرگذارن که شخصیتای توی کتابا.
اما بازم پناه میارم به این کلمه‌ها به این جادوها‌.به قصه‌هایی که آدما دارنچه رئال چه سورئال.

ولی ناخودآگاه می‌شی شبیه آدمای توی قصه شبیه اونا رفتار می‌کنی و واکنش نشون می‌دی شبیه اونا فکر می‌کنی اما وقتی تو این مدلی می‌شی حالا وقتشه که طرف مقابلت بشه ترسناک‌ترین حقیقت دنیا که حتی ذره‌ای شباهت به داستان‌های افسانه‌ای عاشقانه‌ی توی کتابا نداره .


هی پسر
یادته کوچیک‌تر بودیممن اون موقع تازه فهمیدم چی‌م کی‌م و چی می‌خوام اون موقع تو توی خودت بودی تو دنیای خودت رو داشتی و من دنیای خودم رو و راستش رو اگه بخوای من هیچ دنیایی نداشتم.من درگیر اون لاشیای کنارم بودم وقتی خودم نمی‌فهمیدم که لاشی‌ن فقط یه‌جایی دلم خواست کنارشون نباشم و با اونا شناخته نشم.اون موقع از دستشون فرار کردم و خودمو گذاشتم کنار و تو به من فرصت اینو دادی که کنارت باشم.ازم نگرفتی این فرصتو و گذاشتی خودمو بهت نشون بدم.ما شدیم بغل‌دستیای هم‌دیگهما یه‌هویی شدیم صمیمی‌ترینا.ما شناخته شدیم با هم.همه‌ می‌دونستن ما اگه قراره جایی بریم اگه قراره کاری بکنیم کنار همیم.اون فیلمی که ساختیم اون دویدنایی که تو کردی و پشت‌صحنه‌ای که برای خودمون ساختیم.
اما می‌دونی فرق من و تو چی بود؟تو دوست داشتی جلو باشی دوست داشتی موقع عرضه کردن خودت باشی و من همیشه می‌خواستم دیده نشم.همیشه اون پشت داشتم یه‌کارایی می‌کردم.اما تو منو رشد دادی.من با دوست شدن با تو به چیزای خوبی رسیدم و البته فهمیدم که چقدرر خودمو دوست ندارممن بدترین روزامو تجربه کردمتو یادته‌.تو اون روز به من گفتی که اشتباه نمی‌کنم یه روزی که ۱۳ ۱۴سالمون بود تو به من گفتی اشتباه نمی‌کنم و من شکسته شدمیک آن احساس کردم واقعا به چیزی ته قلبم ریخت و خوب شدمتو منو از اون آدم نجات دادی.
خودت الآن هیچی یادت نیست از روزایی که حرف زدیم و خواستیم که با هم باشیم.بعدها با "ب" نشستیم به حرف زدن "ب" گفت ناراحت بوده از بودنم با توروزایی که احساس می‌کردم کسی دوستم نداره و خودمو به تو نزدیک می‌کردم باز هم کسایی بودن که براشون مهم باشمجالبه.
آره پسر من و تو خواستیم که با هم باشیم با هم شناخته بشیم و با هم تجربه کنیماما هیچ‌وقت جلوی پیشرفت هم‌دیگه رو نگرفتیم.
تو همه‌چیز رو به من نمی‌گیاما من ته همه‌چی به تو پناه میارمچون تو منو بدون سانسور می‌خوایتو منو همون‌طوری که هستم شناختی.
من و تو با هم متفاوتیمخی‌لی.
یه‌وقتایی واقعا احساس می‌کنم هیچ‌چیزی نداریم که شبیه به هم باشه جز این‌که خواستیم با تفاوتامون هم‌دیگه رو قبول کنیم و عشق بورزیم.
نمی‌دونم فاطمه.
من ته این دوستی رو نمی‌دونم
نمی‌شناسم.
اما هربار که می‌بینمت یه‌چیزی ته‌قلبم از آرمانام فرو می‌ریزه
ما آرمانایی رو دنبال کردیم که حس می‌کنم هرچقدر تو بهشون نزدیک می‌شی من دور می‌شم و این قلبمو به درد میاره.
من تواناییای تو رو می‌بینم و تو نمی‌ذاری بشکنم تو می‌گی که من چیزایی دارم که نمی‌بینمشونتو می‌گی من بلدم ری‌اکشن نشون بدم اما هی پسرکه چی؟
نکته‌م اینه،که چی؟ وقتی نگات می‌کنم و می‌گم تو کاریزما داری و من ندارم پس دیگه خفه‌شو و خفه می‌شی ازت خوشم میاد
وقتی واقعیتمونو به ذهنم میاری گریه‌م می‌گیره اما دوست دارم این حس رو.
کاش تو ناجی من بودی فاطمه.
کاش می‌گفتی می‌سازیم همه‌چیز رو با همغصه نخوردرستش می‌کنیم.
اما من افتادم جایی که باید تنهایی بار همه‌چیز رو به دوش بکشم و تو آدماتو پیدا کردی.
قصه‌مون درازه اما امیدوارم تموم نشه.
آره پسر.
به قول همون بهرامیانی که این روزا ازش حرف می‌زنی
بد وقتی به هم خوردیم سید.




همیشه به این فکر کردم که بالاخره من باید کدوم‌طرف باشم؟دلم می‌گه کجا؟عقلم می‌گه چی درسته؟و آیا این دو وما باید با هم متفاوت باشن یا نه؟
این بزرگ‌ترین دغدغه‌ی این روزامه.که باید یه‌چیزایی رو به روم بیارم یا با اسم دروغ مصلحتیبا اسم جذب حداکثریبا اسم مصلحت نظام با توجیه این‌که من چیزی نگم که آدما تنهام نذارن نگم.
امیر که توی فیلم تصویر شد ایده‌آل منهکسی که نمی‌ترسه جسارت می‌کنه ریسک می‌کنه و تو موقعیت خودش فکر می‌کنه و بهترین رو انتخاب می‌کنهخنگ نمی‌شه قاطی نمی‌کنه و مهم‌تر از همه خودشو گول نمی‌زنهدیدن این فیلم جرمه اما جدای ضعف‌ها و نقدایی که بهش وارده برای من یه یادآوری بودیادآوری اتفاقات گذشته موقعیت‌های ساده‌تر اما شبیه‌.که نمی‌فهمم حق کدوم‌طرفه.نمی‌دونم باید به خاطر اسم اون شخصیت از حرفش دفاع کنم یا نهبعد شک می‌کنم به خودم به حرفا به آدما و تهش این مدلی می‌شم که خب نه ولایت‌پذیر باش.اما من معنای ولایت‌پذیری رو درست یاد گرفتم یا نه.
اون صحنه‌ای که همه امیر رو تنها می‌ذارن هر کدوم یه حرفی می‌زنن و ولش می‌کنن و من اونی‌م که به امیر می‌گه می‌دونم حق با توئه اما جیگرشو ندارم.
داستان دقیقا همینهکه تو جسارت کنیدیالوگای درست فیلم نشون می‌ده این ضعف سیستم رودرست می‌گه زمین مال اونا است و ما سیم‌خاردارشونیم.درست می‌گه قانون برای من و تو قانونه برای اونا تفریحهدرست می‌گه نذار با شاخ شکسته از این کشور بره بیرونبذار شاخش بشکنه.
من این فیلم رو دوست داشتم هرچند که نقداشو کم و بیش خوندمو با قسمتاییش هم موافقممثل شروع تصنعی فیلم که می‌تونست قوی‌تر باشهمثل اصل داستان که تکراری بوداما داستان‌پردازی رو دوست داشتم اون‌قدر کلیشه نبودفضای آرمانی توصیف کردنش رو دوست داشتماین که داستان سرهم نشده بود که به یه نتیجه برسه و مهم‌تر این‌که شخصیتای خاکستری فیلم کم نبودن و صفر و صدی بودن به اون معنا وجود نداشت و قابل باور بود.
آدمایی که این سیستم رو قبول ندارن و با آدمای این‌طوری نشست و برخاست نداشتن شاید وسط فیلم خسته بشن شاید رفتار امیر رو و آدما رو نقد کنن اما چیزی که می‌خوام بگم اینه که امیر باعث شد من برگردم به ایده‌آلامبه ایده‌آلای مرده‌ای که ته ذهنم هنوز زنده‌ن.

پ.ن : و خب واقعا تا یه درصد خی‌لی زیادی احتمال می‌دم که این فیلم(دیدن این فیلم جرم است) به اکران عمومی نمی‌رسه یا اگه برسه قراره خی‌لی سانسور بشه.


-بشین بابادو دقیقه با خودت خلوت کنببین چی می‌خواینتیجه‌ش رو قرار نیست به کسی بگی قرار نیست قضاوت بشی .خودت با خودت روراست باش
ببین مشکل از توئه یا مشاوراین دو حالت داره، اگه مشکل از مشاور باشه و تو به خودت دروغ نگفته باشی من خودم بهت برنامه می‌دم و می‌بینی تغییر ترازات رو.اما اگه به خودت دروغ گفته باشی قضیه با مشاور و پول حل نمی‌شه
چاره‌ش یه حرف زدن اساسی با خودتهبشینین و ببینین مشکل کجا است.
من سه ماه پیش بهتون گفتم الآن هم می‌گم بیاین با من حرف بزنین من می‌مونم این‌جا تا به شما گوش بدم اما شما نمیاین شما از من به اندازه‌ی یه آدم که میاد دو ساعت می‌خندونتتون و می‌ره یاد می‌کنینتوروخدا بیاید با من حرف بزنید حاضرم هرچقدر بخواید و لازم باشه بهتون گوش کنم.
-دخترا درس بخونیدخصوصا این‌که دختریدچون اگه نخونید ما مردا بهتون زور می‌گیم نگاه نکنید الآن امیر قربون صدقه‌تون می‌ره و شما هرکاری دوست دارید می‌کنید الآن امیر به هیچ‌جا بند نیست اما وقتی انکحت و زوجت خونده می‌شه ناخودآگاه این نقش براتون پیش میاد.
درس بخونید تا از نظر مالی مستقل باشید و شان اجتماعی داشته باشید تا روابطتتون برابر و متعالی بشهکه درگیر این چیزای عادی نباشید تو روابطتونآدمای نخبه‌ای بشیدمعمولی نباشید.منتظر ناجی نباشید که یکی بیاد از دیوونه‌خونه نجاتتون بدهشما نزدیک بشید به ایده‌آلاتون.

-هر شب توی خواب با یکی از کسایی که دوستشون دارم حرف می‌زنم و این گفت‌و‌گو این‌طوری شروع می‌شه که اونا بهم می‌گن بیا با ما حرف بزن.
حتی اون شب توی خواب میم بهم گفت برو زندگی فلان آدم رو بخونکاش تو واقعیت هم حرف زدن همین‌قدر ساده بودآدما دستتو می‌گرفتن و می‌نشوندنت جلوشون و می‌خواستن که حرف بزنی
اما واقعیت اینه که هم‌دیگه رو می‌بینیم نهایتا یه سلام می‌کنیم و رد می‌شه همه‌چیز‌.
خب اینو می‌فهمم که من باید شروع‌کننده باشممی‌دونم که هیچ‌کدوم از این آدما منو پس نمی‌زننمی‌دونم که الآن حداقل یه‌کم خودمو ثابت کردم تو اون مدرسه و می‌تونم حرف بزنمچون خوشحال می‌شم وقتی سوگل می‌گه تو از امیدای من تو مدرسه‌ای.خوشحال می‌شم وقتی آدما منو پس نمی‌زنن.
اما بحث اینه که من فاجو نیستم من سحر نیستم من حتی لیلی هم نیستممن فاطمه‌ممن سرگردونم بین خودم و آدما و محیط.
من بلد نیستم برم پیش میز معلم و یه حرفی بزنم.بلد نیستم کاری کنم که سر کلاس توجه آدما بهم جلب بشه‌.چون توی لیست رفتارهای آزاردهنده نوشتم جلب‌توجه عمدی.
اما منم واقعا احساس نیاز می‌کنم یه‌وقتایی.
و واقعا کِرمم می‌گیره .
تیرماه بود وقتی نتایج اومده بود تو ویس موقع حرف زدن با نیکتا گریه کردم و بعدش نوشتم فکر می‌کردم این حسا تموم شده و بهم گفت فاطمه اگه هنوز گریه‌ت می‌گیره یعنی تموم نشده.
و من بعد حرفای دلشاد درباره‌ی اون کتا درباره‌ی مدیریت شخصی بدو بدو دست کیمیا و غزاله رو گرفتم و رفتیم پایین کیمیا رو بغل کردم و تو هوای بارونی چندتا نفس عمیق کشیدم که گریه‌م نگیره و بغضمو قورت دادم.
فرهنگ هرچقدرم که برای من یادآور روزای سخت باشه بیشتر از اون یادآور آدمای درستیه که تو زمان مناسب و مکان مناسب جلو ظاهر شدن.
امروز داشتم به غزاله می‌گفتمدیدی چشمای یه‌سری انرژی داره؟دیدی بیشتر از به تایمی وقتی به چشماشون خیره می‌شی احساس ضعف می‌کنیاونم برای من که بزرگ‌ترین زجرم اینه که یکی زیاد به چشمام خیره بشه و ازم بخواد زیاد نگاه کنم بهش.
با همه‌ی این حرفا از لذتای عمیق درونیم وقتاییه که استادا حواسشون نیست و من می‌تونم چند دقیقه درست و مستقیم به چشماشون نگاه کنم و ببینم تو چشماشون چی می‌گذره.
می‌تونم بگم ته چشمای دلشاد یه دلسوزیهته چشمای مهدوی مهربونی محضهچشمای جابری تعهد و مسئولیتچشمای خاکسار کمک و همدلی و چشمای قاضی همون دروغای همیشگیش با یه‌کم ترسچشمای بیگدلی انسانیتچشمای عامری نفوذ و سلطه و ترکیبی از محبت و مسئولیت و حامی بودن.
هرچی هم که باشن‌.اسم معلم کنکور و این چیزا هم که روشون باشه نمی‌تونم منکر وقتایی بشم که از درس فاصله می‌گیرن و برامون حرف می‌زنن و من واقعا احساس می‌کنم چیزی ته قلبم ت می‌خوره.

پ.ن : بخش اول از آقای دلشاد بخش دوم از آقای جابری که یادم بمونه چه حرفایی رد و بدل شد بینمون.



مثل همیشه رویا می‌بافم و تا دوردست‌ها می‌روم.نه؟عیب که ندارد.ما باید به دنبال رویا باشیم؛ اما البته رویایی که از یک‌سو به واقعیت متصل باشد.برای آن‌ها که فردا را می‌خواهند، راهی جز این وجود ندارد که فردا را با رویا بسازند،از جنس رویا.حرکت کنید،بدون تامل!
/آتش بدون دود-نادر ابراهیمی/


سر سفره که نشست گفت: آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم، منو بی‌خبر نذار.»
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست.»

/یادت باشه-به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر شهید حمید سیاهکالی مرادی/



می‌خواد بگه دوستمون داره و براش مهمیمبا چشماش زل می‌زنه به مرکزی‌ترین نقطه‌ی چشمت و باهات حرف می‌زنه.مهم نیست حرف زدنش چقدر طول بکشه اون نگاهشو قطع نمی‌کنهاین باعث میشه استرس بگیری و بدنت یخ کنهچون چشما انرژی دارن‌
بعد سرمون داد می‌زنهواقعا داد می‌زنهمن طبق معمول که هیچ‌کدوم از لحظه‌های کلاسشو نمی‌شنوم بازم نمی‌شنوم‌‌فقط مغزم یه‌جا بهم فرمان می‌ده که برم و براش آب بیارم تا عصبانیتش باعث حمله‌ی قلبی یا چیزی شبیه به این نشه‌.
به‌جای این‌که بدوم تا زودتر به آبدارخونه برسم و با مهربونی به مسئول آبدارخونه بگم قضیه چیه و آب رو ببرم، تو راه‌پله مکث می‌کنم.یادم می‌افته اون روز که سه‌تایی من رو نشوندن جلوشون و گفتن 《چشمات چقدر خوش‌رنگه.》
آب رو می‌ذارم روی میزش و می‌شینم سرجام‌.بچه‌ها هر کدوم بلند می‌شن و شروع به توجیه می‌کنند.دیگه الآن آروم‌تر شده و لحنش بیشتر شبیه آدمای نگرانه تا عصبانیاما این لحن من رو بیشتر نگران می‌کنه.دستمو می‌ذارم پشت صندلی لیلیاین‌طور وقتا دلم می‌خواد یکی دستمو بگیره و محکم فشار بده.دستم گرم می‌شه.
فاجو(فاطمه) دستمو محکم فشار می‌ده آروم می شم.دستم یخ کردههمیشه سه‌شنبه‌ها اون ساعت این‌طوری می‌شم.فاجو این‌بار با دوتا دستش محکم‌تر دستامو فشار می‌ده.
اون داره حرف می‌زنهمن نمی‌شنوم چی می‌گهمن هیچ‌وقت حرفاشو نمی‌شنوم اما نگاهاشو می‌بینم، من رد نگاه آدما رو دنبال می‌کنم.رد نگاهش می‌رسه به دست من و فاجو.می‌فهمه ترسیدیم صداشو آروم می‌کنه و سرشو می‌ذاره رو میز و یه‌هو برمی‌گرده به همون شخصیت  خنده‌روشدست فاجو رو ول نمی‌کنممی‌گه ببخشید زیاد ترسوندمتوننباید انقدر زیاده‌روی می‌کردم.
اما من به‌خاطر اون حالم بد نیست اینو همه می‌دونن.
همه می‌دونن اون ساعت وقتی هوا تاریک می‌شه من چطوری می‌شم.واسه‌ی همین نامه‌ی اون روز رو فاجو باز کرد و گفت من می‌خونم
برام خوند که اگر می‌گوییم می‌مونیم بمونیم حتی اگر طعم خوبی نداشته باشد.
دوباره یادم میفته《-چشمات عسلیه؟

+نه عسلی نیست
_چرا چشمات عسلیه
+قهوه‌ای روشنه
-ولی عسلیه
+باشه می‌شه انقدر به چشمام خیره نشین؟
-صورتتو برنگردون می‌خوام به چشمات نگاه کنم.
+دلم نمی‌خواد مرکز توجه باشم از ارتباط چشمی می‌ترسم.
-تو هیچ‌وقت موقع حرف زدن به چشمای آدما نگاه نمی‌کنی.》
ولی بچه‌ها من می‌رم این آخرین حرفمه.بچه‌ها بلندبلند حرف می‌زنند اون وسط چندنفر هم دستشونو بالا می‌گیرن و چرت و پرتای همیشگی از قبیل این‌که جبران می‌کنیم رو به هم می‌بافنقبول نمی‌کنههرچقدر باهاش حرف می‌زنیم قبول نمی‌کنه.《-می‌دونستی چشما انرژی دارن؟انگار یه کهکشان درون چشمای هرکس در جریانه.
+مثل چشمای ماحوزی؟
-آهان آره دقیقا.یه همچین چیزی. کهکشان هرکس درونشو نشون می‌ده.》
من تکلیفمو با شما مشخص می‌کنم داد نمی‌زنم چون نباید انقدر می‌ترسوندمتون اما این‌جا نمی‌مونم و رو می‌کنه به مسئول پایه و می‌گه حتی اگر اجازه بدین من الآن برم چون واقعا حالم بده و قرص زیرزبونیشو  با آبی که براش آوردم می‌کشه بالا.
سابقه نداره بحثی پیش بیاد و فاجو این همه مدت ساکت بمونه و چیزی نگه اما یه‌هو عصبانی می‌شه یکی از دستاشو از روی دستم برمیداره و می‌گه
"فکر کردید با رفتن درست می‌شه ؟کنارمون بمونید تا با هم درستش کنیم.فرار کردن از موقعیت انتخاب خوبی نیست."
برمی‌گردم و به چشماش نگاه می‌کنم.
لبم رو با زبونم تر می‌کنم و بهش لبخند می‌زنم.
می‌دونه این حرفاش چقدر برام اررشمنده‌.

پ.ن: 

برای بودن تو من
چه ناشیانه می‌دوم

پ.ن : حواستون هست که اغلب خیال و واقعیت قاطی می‌شه؟


قرار شد بهش هدیه‌ی تولد ندیم، گفتیم اگه معلمای دیگه بشنون ناراحت می‌شن مخصوصا مولودجون و این آدم هم می‌گه همه‌چی رو.سوگل و فاجو می‌گفتن حتما تولدش بریم پیشش دانشگاه اما ما زیاد موافق این ایده نبودیم به خاطر همون قضایا.دو روز مونده به تولدش وقتی فاجو دوباره اصرار کرد برگشتم به لیلی گفتم ما که مخالفت می‌کنیم اما خدایی دلت میاد روز تولدش نریم پیشش؟قبول کرد.

برای این‌که بهمون گیر ندن رفتیم پشت پنجره‌ی کتابخونه و به زور روی جدول کنار باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط، هفت‌نفری خودمونو جا کردیم و فاجو داد زد استاد می‌شه بیاین پشت پنجره و اون از دیدن ما خنده‌ش گرفت و گفت چی‌شده فاجو گفت میشه زنگ که خورد بگین بچه‌ها برن بیرون تا ما بیایم پیشتون یه سوال خیلی مهم داریم ازتون؟ وقتی که تموم شد من خودمو از جدول پرت کردم پایین و لیلی پشت من و دونه دونه پایین اومدیم.دو قدم که از پنجره دور شدیم ساحل و فاجو و من با هم داد زدیم چقدر رنگ چشماش روشن‌تر شده و  بلافاصله بعدش رنگ لباسش چقدر خوشگل بود همه تعجب کردیم از میزان زیباییش.از میران حس خوبی که ما نسبت بهش داشتیم و اون‌جا بود که برای هزارمین بار به خودم گفتم آره فاطمه جون انرژی چشم دقیقا همینیه که امروز دیدی.

قرار شد با یه شمع و کیک کوچیک معمولی سر و تهشو هم بیاریم.ماجرا به همین سادگی تموم شد، اما هیجانش انقدر ساده نبود.منی که خی‌لی وقت بود این میزان از هیجان رو تجربه نکرده بودم  احساس خوب و شادی درونی رو نداشتم و به هرجایی برای به دست آوردنش چنگ می‌زدم، این‌بار از میزان هیجان قلبم تیر می‌کشید.شادی رو تو چشمای همه‌مون می‌دیدم.ما خی‌لی وقته که همه‌مون با هم دورهم جمع نشدیم از وقتی که من اومدم مدرسه تا حالا همه با هم یه‌جا نبودیم و این اولین باری بود که دوباره برای یه چیز مشترک تفاوتامون رو کنار گذاشتیم و کارمونو انجام دادیم.از استرس دستام می‌لرزید نمی‌تونستم شمعا رو بذارم روی کیکفاجو انقدر هیجان داشت که گفت کیک رو لیلی ببرهرفتیم تو کتابخونه و قبل این‌که کیک رو ببینه شروع کردیم به مسخره‌بازی درآوردن که آره ما سوال داریم و هیچ‌کس حاضر نمی‌شد چیزی بپرسهآخر سر غزاله دلو زد به دریا و گفت اسعد گرگانی کی بودهشمع رو گذاشتیم روی کیک و گفتیم تولدتون مبارکخندیدیم مثل همیشهبلندتر از گذشته نبود چون ما دیگه جونی نداشتیم.هیچی مثل قبل نبود من یه مدال داشتم.ما آدمای قبل نبودیم تمام این شش ماه با هم هزار بار دعوا کردیم و پشت هم دیگه حرف زدیم اما حالا توی اون کتابخونه همه برگشتیم به حالت قبلیمونشدیم همون آدمای مهربونی که صبحا هم‌دیگه رو بغل می‌کردنبرای هم‌دیگه دعوا می‌کردنبرای گرفتن حقشون زور می‌زدنبرگشتیم به روزایی که خودمونو سانسور نمی‌کردیم و نمی‌خواستیم توی یه قالب بمونیم.خندیدیم با توان کم‌تر اما همون‌قدر رها همون‌قدر آزاد بهش گفتیم آرزو کن و از فوت کردن شمعش فیلم گرفتیمخندید‌.
حرف زدیم درست‌تر این‌که حرف زدن و من طبق معمول نگاه کردمبه حرکات دستای آدمایی که دوستشون دارمنگاه کردم به لبایی که ت می‌خورد و چیزی نمی‌شنیدم یه نوایی پلی می‌شد توی گوشم همون نوایی که شبای خرداد رو باهاش گذروندم وقتی اون فیلم رو ادیت می‌کردماون بخشی که متعلق به
 سری بودتک تک حرفاشونو یادمهلیلی که می‌گفت بذارین یه فلش بک بزنم به گذشته یه روز خانم ناصری پیام داد گفت فردا کلاس شاهنامه دارین یه استاد خوبیه تو دانشگاه تهران معروفه به شاهنامهصدای فاجو که می‌گفت آقای سری؟گوله‌ی نمکه.سحر وقتی خوشگل می‌خندید و وسط خنده‌هاش می‌گفت این اواخر انقدر روی من و آقای سری تو هم باز شده بود که همه فکر می‌کردن من از اقوام آقای سری هستم.

غزاله ما رو کشیده بودهمه‌مون روهرکی رو همون‌طور که هست به‌جای کیمیا به موش به‌جای فاجو جوجه و مت رو گذاشته بود کنار خودشاز این بابت خوشحالم وقتی کنار غزاله‌م احساس امنیت می‌کنمانقدر زیاد که از خودم خوشم میاد.مثل همه‌ی روزای پیش و روزای الآنمون و روزای عید و کتاب‌خونه.
من نشسته بودم رو میز و سعی می‌کردم لحظه‌ها رو ببلعم، دلم می‌خواست بوها رو ثبت کنم دلم می‌خواست این صداها رو برای همیشه پس ذهنم نگه دارمداشتم به این چیزا فکر می‌کردم که یه دستی نشست رو شونه‌مکیمیا بودوسط همه‌ی اون شلوغیا کیمیا فهمید به چی فکر می‌کنم بغلم کرد و ممانعت نکردم سرمو گذاشتم رو شونه‌ش که آقای سری گفت بذارید براتون این شعر رو بخونم.شروع کرد، مثل همه‌ی اون روزایی که تا شب با هم بودیمما خندیدیم و اون خودش بود بدون هیچ خودسانسوری‌ایبدون این‌که از چیزی نگران باشه‌.نه منبع نخونده‌ای مونده بود نه ما دیگه اون آدمای قبل بودیم که یه روزایی ازش متنفر باشیم.
همه‌چیز پاک و خالص بودمعنای دوست‌داشتن واقعی.حرف زدیم چرت و پرت گفتیم بلندبلند توی خونه‌مون خندیدیمخونه‌ای که ما توش بزرگ شدیماون چاردیواری که پر از عطر و بوی ما است.
وقتی رفتیم بالا آخرای کلاس از خاکسار اجازه گرفتم بیام پایین و وقتی داشتم تو حیاط قدم می‌زدم به این فکر کردم که آخرین بار چی من رو انقدر هیجان زده کرد و گشتم و گشتم، چیزی پیدا نکردم و بله من بعد از شش ماه حسی رو تجربه کردم که از دست داده بودمش‌.
زنگ خورد و راه من و ساحل از بقیه جدا شد بی‌مقدمه وقتی داشتیم از خیابون رد می‌شدیم میون اون همه صدای ماشین و بوق داد زدم و گفتم یه‌چیزی توی خاکسار و مشابهای اون منو خی‌لی اذیت می‌کنه اونم معمولی بودنشه‌‌، خاکسار خی‌لی نرمالهمن نیاز به آدمی دارم که یه‌‌درصدی خنگ باشه‌ ساحل گفت دقیقا همینهباید یه ویژگی از بقیه‌ی ویژگیا پررنگ‌تر باشه تا زندگی تکراری و خسته‌کننده نشه‌‌‌و نقطه‌ی اشتراکمون رو پیدا کردیم که چرا سری رو این‌قدر دوست داریم چون معمولی نیست‌‌چون تن نداده به کارای متداول آدما.

وقتی خاکسار مراحل تصمیم‌گیری رو توضیح می‌داد و از خودش مثال می‌زد به لیلی گفتم از خاکسار خوشم نمیاد چون تو چشماش برقی وجود نداره.آره این‌ ملاک منهکه آدمی رو دوست داشته باشم یا نهبرام جالب باشه یا نه‌.این‌که بتونم تو چشماش نگاه کنم و چیزی پیدا کنمچیزی که نشون بده درونش جالبه.
ذهنم نامرتبه.نیاز دارم حرف بزنم نیاز دارم با آدمای جدیدی آشنا بشم نیاز دارم یکی دستامو بگیرهنیاز دارم یکی بیاد تا با هم درمورد روحای مشترکمون حرف بزنیم.

 ولی فرصت جالبیه وقتی همه دارن با شوق و ذوق حرف می‌زنن و نظر می‌دن تو بشینی و نگاشون کنی به چشماشون خیره بشی و حدس بزنی تو درونشون چی می‌گذره؟

اما ماجرا اون‌جایی جالب‌تر می‌شه که وقتی تو داری بقیه‌ی آدما رو نگاه می‌کنی تا بتونی از درونشون چیزی بکشی بیرون یکی هم به تو نگاه کنه و یه‌هو مچت رو بگیره و بخواد براش حرف بزنی که چی شده.  یه‌بار وقتی که تو دوره بودم و روز مصاحبه‌م بود و نشسته بودیم شعر می‌خوندیماون روز که من آدمای تازه‌ای رو توی زندگیم داشتم، وسط صحبت کردن و شعرخوندنامون خی‌لی آروم از جمع جدا شدم و هیچ‌کس متوجه نشد‌.و وقتی همین‌طوری گوشه‌ی دانشکده انرژی امیرکبیر تکیه داده بودم به پشت در اومد دنبالم و صدام کرد و پرسید مطمئنی حالت خوبه؟ اون لحظه گفتم خوبم فقط یه‌کم استرس دارم اما باورم نمی‌شد که فهمیده من چمه.این نشون می‌داد که خی‌لی شبیهیمچون آدمای کمی متوجه می‌شن دقیقا درون من چی داره می‌گذره و این یعنی این آدم نگاه کرده بهم.
مورد دوم امروز سرکلاس مهدوی بود وقتی که داشتم جزوه می‌نوشتم و یه‌لحظه سفر به درون داشتم و هیچ نمود بیرونی‌ای نداشت و حتی چشم تو چشم نشدم باهاش که بخواد چیزی بفهه‌.اما ماژیکی که دستش بود رو جلوی صورتم ت داد وقتی سرمو از رو برگه آوردم بالا گفت چی شدی؟خسته شدی؟ این چیزیه که منو خوشحال می‌کنه این که هنوز آدمایی توی دنیا وجود دارن که می‌فهمنو یاد اون روزی افتادم که بحث نادرابراهیمی شد و مهدوی گفت من دوستش دارم خی‌لی و مریم زندوکیلی توپید بهش که شما فلسفه خوندید و از این آدم خوشتون میاد؟متاسفم براتون و مهدوی فقط خندید و گفت تو نمی‌فهمی من چی می‌گم.
اما واقعا من متعلق به کجام؟به دانشکده ادبیات؟با اون مجسمه فردوسی؟هوم؟کجا بگردم دنبال این هویت گمشده؟ 
پ.ن : عنوان یه قسمت از شعریه که بابای آقای سری براش گفته بود و روز آخر برام روی جزوه‌ی المپیاد نوشتشهنوز وقتی خی‌لی غمگین می‌شم برمی‌گردم بهش می‌گم هی پسر ببین کی بهت اینو گفتهغصه‌ی چیو می‌خوری؟می‌گذره تموم می‌شه

حرفه‌ای گری یه کیفیته که باعث می‌شه یه آدم دیده بشه یا دیده نشه، اون چیزی که باعث می‌شه ما به چشم بیایم، متمایز بشیم، حرفه‌ای گری نامیده می‌شه.
در نقطه‌ی مقابلش رفتار غیرحرفه‌ای باعث می‌شه ما بهمون بی‌توجهی بشه.
اگر می‌خوایم دیده بشیم تا کیفیتا و مهارتایی که می‌تونیم ارائه بدیم، ارزش‌هایی که می‌تونیم خلق کنیم خفته نمونه و دفن نشه چاره‌ای نداریم جز این‌که ارتباطات حرفه‌ای رو بلد باشیم.
/آرسام هورداد/


قرار شد بهش هدیه‌ی تولد ندیم، گفتیم اگه معلمای دیگه بشنون ناراحت می‌شن مخصوصا مولودجون و این آدم هم می‌گه همه‌چی رو.سوگل و فاجو می‌گفتن حتما تولدش بریم پیشش دانشگاه اما ما زیاد موافق این ایده نبودیم به خاطر همون قضایا.دو روز مونده به تولدش وقتی فاجو دوباره اصرار کرد برگشتم به لیلی گفتم ما که مخالفت می‌کنیم اما خدایی دلت میاد روز تولدش نریم پیشش؟قبول کرد.

برای این‌که بهمون گیر ندن رفتیم پشت پنجره‌ی کتابخونه و به زور روی جدول کنار باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط، هفت‌نفری خودمونو جا کردیم و فاجو داد زد استاد می‌شه بیاین پشت پنجره و اون از دیدن ما خنده‌ش گرفت و گفت چی‌شده فاجو گفت میشه زنگ که خورد بگین بچه‌ها برن بیرون تا ما بیایم پیشتون یه سوال خیلی مهم داریم ازتون؟ وقتی که تموم شد من خودمو از جدول پرت کردم پایین و لیلی پشت من و دونه دونه پایین اومدیم.دو قدم که از پنجره دور شدیم ساحل و فاجو و من با هم داد زدیم چقدر رنگ چشماش روشن‌تر شده و  بلافاصله بعدش رنگ لباسش چقدر خوشگل بود همه تعجب کردیم از میزان زیباییش.از میران حس خوبی که ما نسبت بهش داشتیم و اون‌جا بود که برای هزارمین بار به خودم گفتم آره فاطمه جون انرژی چشم دقیقا همینیه که امروز دیدی.

قرار شد با یه شمع و کیک کوچیک معمولی سر و تهشو هم بیاریم.ماجرا به همین سادگی تموم شد، اما هیجانش انقدر ساده نبود.منی که خی‌لی وقت بود این میزان از هیجان رو تجربه نکرده بودم  احساس خوب و شادی درونی رو نداشتم و به هرجایی برای به دست آوردنش چنگ می‌زدم، این‌بار از میزان هیجان قلبم تیر می‌کشید.شادی رو تو چشمای همه‌مون می‌دیدم.ما خی‌لی وقته که همه‌مون با هم دورهم جمع نشدیم از وقتی که من اومدم مدرسه تا حالا همه با هم یه‌جا نبودیم و این اولین باری بود که دوباره برای یه چیز مشترک تفاوتامون رو کنار گذاشتیم و کارمونو انجام دادیم.از استرس دستام می‌لرزید نمی‌تونستم شمعا رو بذارم روی کیکفاجو انقدر هیجان داشت که گفت کیک رو لیلی ببرهرفتیم تو کتابخونه و قبل این‌که کیک رو ببینه شروع کردیم به مسخره‌بازی درآوردن که آره ما سوال داریم و هیچ‌کس حاضر نمی‌شد چیزی بپرسهآخر سر غزاله دلو زد به دریا و گفت اسعد گرگانی کی بودهشمع رو گذاشتیم روی کیک و گفتیم تولدتون مبارکخندیدیم مثل همیشهبلندتر از گذشته نبود چون ما دیگه جونی نداشتیم.هیچی مثل قبل نبود من یه مدال داشتم.ما آدمای قبل نبودیم تمام این شش ماه با هم هزار بار دعوا کردیم و پشت هم دیگه حرف زدیم اما حالا توی اون کتابخونه همه برگشتیم به حالت قبلیمونشدیم همون آدمای مهربونی که صبحا هم‌دیگه رو بغل می‌کردنبرای هم‌دیگه دعوا می‌کردنبرای گرفتن حقشون زور می‌زدنبرگشتیم به روزایی که خودمونو سانسور نمی‌کردیم و نمی‌خواستیم توی یه قالب بمونیم.خندیدیم با توان کم‌تر اما همون‌قدر رها همون‌قدر آزاد بهش گفتیم آرزو کن و از فوت کردن شمعش فیلم گرفتیمخندید‌.
حرف زدیم درست‌تر این‌که حرف زدن و من طبق معمول نگاه کردمبه حرکات دستای آدمایی که دوستشون دارمنگاه کردم به لبایی که ت می‌خورد و چیزی نمی‌شنیدم یه نوایی پلی می‌شد توی گوشم همون نوایی که شبای خرداد رو باهاش گذروندم وقتی اون فیلم رو ادیت می‌کردماون بخشی که متعلق به
 سری بودتک تک حرفاشونو یادمهلیلی که می‌گفت بذارین یه فلش بک بزنم به گذشته یه روز خانم ناصری پیام داد گفت فردا کلاس شاهنامه دارین یه استاد خوبیه تو دانشگاه تهران معروفه به شاهنامهصدای فاجو که می‌گفت آقای سری؟گوله‌ی نمکه.سحر وقتی خوشگل می‌خندید و وسط خنده‌هاش می‌گفت این اواخر انقدر روی من و آقای سری تو هم باز شده بود که همه فکر می‌کردن من از اقوام آقای سری هستم.

غزاله ما رو کشیده بودهمه‌مون روهرکی رو همون‌طور که هست به‌جای کیمیا به موش به‌جای فاجو جوجه و مت رو گذاشته بود کنار خودشاز این بابت خوشحالم وقتی کنار غزاله‌م احساس امنیت می‌کنمانقدر زیاد که از خودم خوشم میاد.مثل همه‌ی روزای پیش و روزای الآنمون و روزای عید و کتاب‌خونه.
من نشسته بودم رو میز و سعی می‌کردم لحظه‌ها رو ببلعم، دلم می‌خواست بوها رو ثبت کنم دلم می‌خواست این صداها رو برای همیشه پس ذهنم نگه دارمداشتم به این چیزا فکر می‌کردم که یه دستی نشست رو شونه‌مکیمیا بودوسط همه‌ی اون شلوغیا کیمیا فهمید به چی فکر می‌کنم بغلم کرد و ممانعت نکردم سرمو گذاشتم رو شونه‌ش که آقای سری گفت بذارید براتون این شعر رو بخونم.شروع کرد، مثل همه‌ی اون روزایی که تا شب با هم بودیمما خندیدیم و اون خودش بود بدون هیچ خودسانسوری‌ایبدون این‌که از چیزی نگران باشه‌.نه منبع نخونده‌ای مونده بود نه ما دیگه اون آدمای قبل بودیم که یه روزایی ازش متنفر باشیم.
همه‌چیز پاک و خالص بودمعنای دوست‌داشتن واقعی.حرف زدیم چرت و پرت گفتیم بلندبلند توی خونه‌مون خندیدیمخونه‌ای که ما توش بزرگ شدیماون چاردیواری که پر از عطر و بوی ما است.
وقتی رفتیم بالا آخرای کلاس از خاکسار اجازه گرفتم بیام پایین و وقتی داشتم تو حیاط قدم می‌زدم به این فکر کردم که آخرین بار چی من رو انقدر هیجان زده کرد و گشتم و گشتم، چیزی پیدا نکردم و بله من بعد از شش ماه حسی رو تجربه کردم که از دست داده بودمش‌.
زنگ خورد و راه من و ساحل از بقیه جدا شد بی‌مقدمه وقتی داشتیم از خیابون رد می‌شدیم میون اون همه صدای ماشین و بوق داد زدم و گفتم یه‌چیزی توی خاکسار و مشابهای اون منو خی‌لی اذیت می‌کنه اونم معمولی بودنشه‌‌، خاکسار خی‌لی نرمالهمن نیاز به آدمی دارم که یه‌‌درصدی خنگ باشه‌ ساحل گفت دقیقا همینهباید یه ویژگی از بقیه‌ی ویژگیا پررنگ‌تر باشه تا زندگی تکراری و خسته‌کننده نشه‌‌‌و نقطه‌ی اشتراکمون رو پیدا کردیم که چرا سری رو این‌قدر دوست داریم چون معمولی نیست‌‌چون تن نداده به کارای متداول آدما.

وقتی خاکسار مراحل تصمیم‌گیری رو توضیح می‌داد و از خودش مثال می‌زد به لیلی گفتم از خاکسار خوشم نمیاد چون تو چشماش برقی وجود نداره.آره این‌ ملاک منهکه آدمی رو دوست داشته باشم یا نهبرام جالب باشه یا نه‌.این‌که بتونم تو چشماش نگاه کنم و چیزی پیدا کنمچیزی که نشون بده درونش جالبه.
ذهنم نامرتبه.نیاز دارم حرف بزنم نیاز دارم با آدمای جدیدی آشنا بشم نیاز دارم یکی دستامو بگیرهنیاز دارم یکی بیاد تا با هم درمورد روحای مشترکمون حرف بزنیم.

 ولی فرصت جالبیه وقتی همه دارن با شوق و ذوق حرف می‌زنن و نظر می‌دن تو بشینی و نگاشون کنی به چشماشون خیره بشی و حدس بزنی تو درونشون چی می‌گذره؟

اما ماجرا اون‌جایی جالب‌تر می‌شه که وقتی تو داری بقیه‌ی آدما رو نگاه می‌کنی تا بتونی از درونشون چیزی بکشی بیرون یکی هم به تو نگاه کنه و یه‌هو مچت رو بگیره و بخواد براش حرف بزنی که چی شده.  یه‌بار وقتی که تو دوره بودم و روز مصاحبه‌م بود و نشسته بودیم شعر می‌خوندیماون روز که من آدمای تازه‌ای رو توی زندگیم داشتم، وسط صحبت کردن و شعرخوندنامون خی‌لی آروم از جمع جدا شدم و هیچ‌کس متوجه نشد‌.و وقتی همین‌طوری گوشه‌ی دانشکده انرژی امیرکبیر تکیه داده بودم به پشت در اومد دنبالم و صدام کرد و پرسید مطمئنی حالت خوبه؟ اون لحظه گفتم خوبم فقط یه‌کم استرس دارم اما باورم نمی‌شد که فهمیده من چمه.این نشون می‌داد که خی‌لی شبیهیمچون آدمای کمی متوجه می‌شن دقیقا درون من چی داره می‌گذره و این یعنی این آدم نگاه کرده بهم.
مورد دوم امروز سرکلاس مهدوی بود وقتی که داشتم جزوه می‌نوشتم و یه‌لحظه سفر به درون داشتم و هیچ نمود بیرونی‌ای نداشت و حتی چشم تو چشم نشدم باهاش که بخواد چیزی بفهه‌.اما ماژیکی که دستش بود رو جلوی صورتم ت داد وقتی سرمو از رو برگه آوردم بالا گفت چی شدی؟خسته شدی؟ این چیزیه که منو خوشحال می‌کنه این که هنوز آدمایی توی دنیا وجود دارن که می‌فهمنو یاد اون روزی افتادم که بحث نادرابراهیمی شد و مهدوی گفت من دوستش دارم خی‌لی و مریم زندوکیلی توپید بهش که شما فلسفه خوندید و از این آدم خوشتون میاد؟متاسفم براتون و مهدوی فقط خندید و گفت تو نمی‌فهمی من چی می‌گم.
اما واقعا من متعلق به کجام؟به دانشکده ادبیات؟با اون مجسمه فردوسی؟هوم؟کجا بگردم دنبال این هویت گمشده؟ 
پ.ن : عنوان یه قسمت از شعریه که بابای آقای سری براش گفته بود و روز آخر برام روی جزوه‌ی المپیاد نوشتشهنوز وقتی خی‌لی غمگین می‌شم برمی‌گردم بهش می‌گم هی پسر ببین کی بهت اینو گفتهغصه‌ی چیو می‌خوری؟می‌گذره تموم می‌شه

پالاز این‌ها که سن و سالی ازشان گذشته، ثابت کرده‌اند که چیزی  نیستند و به دردی هم نمی‌خورند؛اما بچه‌ها.بچه‌ها برای من خی‌لی اهمیت دارند.من فقط دلم نمی‌خواهد که یک قطره خون از دماغ یک بچه بریزد‌.می‌فهمی؟حالا بگذار بزرگ‌ها هم‌دیگر را پاره پاره کنند.من دیگر اهمیتی نمی‌دهم.

/آتش بدون دو_نادرابراهیمی/


پسر، دلم برای خودم می‌سوزه.خی‌لی.ولی احساس می‌کنم اگه الآن به خودم اینو بگم ضعیف می‌شم، شل می‌شم و دیگه مرزای ذهنمو رعایت نمی‌کنم و وارد رابطه‌هایی می‌شم که نباید .
اما حقیقت اینه که هرجور فکر می‌کنم حق با منه.
امروز وقتی درباره‌ش حرف زدم فهمیدم خی‌لی گناه دارم و حقمه این احساسا رو داشته باشم واذیت باشم و ناراحت بشم.
نیازهایی دارم که برطرف نمی‌شه و اگه بخوام برخلاف این روش برم راه درستی نیست، پس باز باید صبر کنم.اما من واقعا دختربدی نیستم برای خونوادم این چند وقته که مغزمو می‌خوره وقتی می‌بینم که واقعا دختر بدی نیستم ولی سرزنش می‌شم.

و می‌دونین کاش واقعا کاری کرده بودم و سرزنش می‌شدم، چون این محکوم شدن برای چیزی که در حقیقت وجود نداره خی‌لی دردناک و زجرآوره.
واقعا احساس هیجان سرکوب شده می‌کنم وقتی که قابلیتایی رو توی وجودم می‌بینم که نمی‌تونم توی محیطم و آدمای دورم بروزشون بدم و خاک می‌خورن.
دلم برای خودم می‌سوزه وقتی می‌بینم به هیچ‌کس تعلق ندارم اما با همه هستم.
غصه می‌خورم برای خودی که می‌جنگهتنهاو صبر می‌کنه تا مرزای ذهنیشو نشه‌‌. غصه می‌خورم برای این‌که آرمانای بزرگی دارم اما آدمای دورم مجبورم می‌کنن اونا رو در حد خودشون پایین بیارم.
بیا بغلم و پسر حق داری.
اما بجنگ و صبر کن برای چیزایی که قبولشون داری.


پالاز این‌ها که سن و سالی ازشان گذشته، ثابت کرده‌اند که چیزی  نیستند و به دردی هم نمی‌خورند؛اما بچه‌ها.بچه‌ها برای من خی‌لی اهمیت دارند.من فقط دلم نمی‌خواهد که یک قطره خون از دماغ یک بچه بریزد‌.می‌فهمی؟حالا بگذار بزرگ‌ها هم‌دیگر را پاره پاره کنند.من دیگر اهمیتی نمی‌دهم.

/آتش بدون دود_نادرابراهیمی/


بودنشون شبیه وزش یه نسیم خنکه شبیه غروبای پاییز وقتی هوا هنوز تاریک روشنه و صدای آرش می‌پیچه تو گوشمون‌.بودنشون شبیه خوردن بستنی تو روز گرم تابستونهبودنشون آدمو آروم می‌کنه آدمو خوشحال می‌کنه.درست‌تر این‌که نمی‌ذارن غمگین بشی.نمی‌ذارن با خودت روراست نباشینمی‌ذارن به خودت دروغ بگی.
می‌دونی یه غمی هست که بعد از بودن آدما میاد سراغت‌، غم از دست دادن.در عین حال که همه‌ خوشحالن اون‌جایی که همه دارن بلند بلند می‌خندن تو ساکت می‌شی تو از درون نمی‌شنوی، یه صدایی از ته قلبت می‌گه می‌بینی؟می‌بینی چقدر خوشحالی؟از کجا معلوم چند روز بعد همه‌چیز انقدر خوب باشه؟از کجا معلوم همه‌چیز همین‌قدر قشنگ بمونه.بعد می‌ترسی‌دلت می‌خواد لحظه‌ها رو قاب کنی دلت می‌خواد نیای بیرون از اون قابی که تو ذهنت ساختی.

این قشنگه، تجربه‌ی جالبیه چون انگار از جسمت میای بیرون و روحت به پرواز درمیاد و هه‌چیز رو یه‌طور دیگه می‌بینه اما اون لحظه رو از دست می‌دیدرست همون لحظه و مگه اون چند دقیقه چندبار تکرار می‌شه؟
امروز من درگیر این حس شدم همون لحظه‌ای که عمیقا احساس خوشحالی می‌کردم قلبم به‌درد اومد از تموم شدنش‌.روزا رو شمردم چند روز شد که با همیم؟چندتا راز مشترک داریم؟
و بعد سعی کردم خودمو از آینده و گذشته‌ای که توش زندانی شدم نجات بدم و به همون لحظه‌ای که توشم فکر کنم
غزاله پارسال می‌گفت خانم روشن بهش گفته برای تمرین تمرکز باید همون لحظه‌ای هم که چای می‌خوره فقط و فقط به خوردن همون فکر کنه و این کار شبیه عذابه برای من‌.برای منی که ذهنش برای خودش پرواز می‌کنه ، تحلیل می‌کنه، ایده می‌ده نگه داشتن این بچه‌ی شرور کار آسونی نیست اما بودن این آدما همه‌چیز رو آسون می‌کنه
مثل حالا که من این‌جام و دیگه احساسم مثل شش ماه قبل نیست، این‌که بخش زیادی از اعتماد به نفسم برگشته و می‌تونم کم‌تر فکر کنم، کم‌تر به چیزای بی‌اهمیت توجه کنم.بودن محدوده‌ی امن مگه چیزی جز اینه؟

محدوده‌ی امن یعنی بودن بی‌منت‌.


اوایل مهر با حجم زیادی از تنفر میومدم می‌نشستم سرکلاس و عین چی زل می‌زدم به چشمای استادا و بهشون نمی‌خندیدم. اونا شوخی می‌کردن و من حتی چیزی نمی‌شنیدم.همه رو گناهکار می‌دیدم.بچه‌ها می‌مردن از خنده‌‌کلاس از خنده‌ها به تعویق می‌افتاد و من واسه خودم یه چیزایی رو برگه می‌نوشتم.اولین بار که احساس تعلق کردم، به اون مدرسه به اون کلاسزنگ ادبیات. با این‌که سر کلاس هیچ استادی حرف نمی‌زدم و نظر نمی‌دادم برای اولین بار سر کلاس قاضی سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم زیاد فضای بدی نبود می‌تونستم به شوخیاش بخندم و وقتی سوال می‌پرسید زیرلبی یه‌چیزایی زمزمه می‌کردم و برعکس همیشه صدام شنیده می‌شد و این اعتماد به نفسمو چندبرابر می‌کرد.یه پنج‌شنبه‌ای که من سرم پایین بود و داشتم فکر می‌کردم هوا کم‌کم تاریک شدشبیه پارسال که مثنوی می‌خوندیم و تموم نمی‌شدشبیه پارسال که همون ساعت اخوان می‌خوندیم و قاضی شروع کرد شعر خوندننگاش کردمخودمو نگاه کردم که باهاش زمزمه می‌کنمحالا امروز بیستمین پنج‌شنبه‌ای بود که منو به مدرسه گره زد.  قاضی حرف زدانقدر خوب و قشنگ حرف زد که من و فاجو مو به تنمون سیخ شده بود و به هم نگاه می‌کردیم و می‌گفتیم ای کاش آرش بود.بحثایی که ما همیشه دوستشون داشتیمنوع نگاه قاضی به زندگی ‌درست همون‌طور که حدس می‌زدم فلسفی و عمیق بود، فقط برای این‌‌که از این همه فلسفه فرار کنه همه‌چیو می‌بره تو فاز شوخی
امروز تموم شد آخرین عکس یادگاری رو گرفتیم و گفتیم دیگه داره تموم می‌شه.دیگه واقعا همه‌چی داره تموم می‌شه


با فاطمه حرف زدم، از دیشب دلم آروم نمی‌شد.فکر نمی‌کنم تو زندگیم غیر از خونوادم برای کسی این‌قدر نگران بوده باشم.الآن آرومم.قلبم آرومه.چون برای صدمین بار مطمئن شدم فاطمه داره درست‌ترین کار رو انجام می‌ده و کارشو بلده.

آه.قلبم داشت از کار می‌افتاد از شدت نگرانی و این‌که کاری از دستم برنمیاد.

خوشحالم که داره خودشو قوی نشون می‌ده هر چند می‌دونم قلبش شکسته و قرار نیست به این زودیا ترمیم بشه و باید کنارش بمونم.دوسش دارم خی‌لی.

پ.ن : ساعت سه بعدازظهر.



-خی‌لی بهمون نزدیک‌تر از چیزیه که فکرشو می‌کنیم!مرگو می‌گم-

امروز فاطمه سلیمی رفتواقعا رفتدیگه از حالا به بعد پیش خدا است، دیدی به بچه‌ها می‌گن رفت پیش خدا؟حالا حالش خوبه.راحته. 

منم می‌گم رفت پیش خدا.شبیه خواب بود، مسجد، مقبره، ولایت، همه‌ی این‌جاهایی که حست می‌کردم.بازم می‌گم خوب شد رفت پیش خدا.یاد خودم و فاطمه افتادم وقتی امروز تو بغلم گریه می‌کرد وقتی ریحانه رو می‌دیدم که حالش بده که از هزاررتا فامیل و آشنا دوست بهتره.می‌دیدمش که کنارم وایستاده.تمام این مدت می‌دیدمش.امروز دلم می‌خواست به فاطمه بگم قول می‌دی همیشه پیشم بمونی؟همین‌جا، همین الآن که سرتو بغل کردم قول می‌دی نری؟شنیدم که می‌گفت رفت پیش خدا، جاش راحته!



دوسدوستم فوت کرده و من علی‌رغم این‌که خودمو آروم نشون دادم دلم آشوبه و دارم تبعات این دل‌آشوبی رو می‌بینم چون دو روزه که نفسم بالا نمیاد، این‌طوری که باید ده تا یازده‌تا نفس بکشم تا دوازدهمی اون اکسیژن کافی رو به قلبم برسونه.و شبا همراه می‌شه با استرس،ضربان قلبم می‌ره بالا و نفسم تنگ می‌شه و یاد گرفتم که وقتی این‌ مدلی می‌شم باید با بینی نفس عمیق بکشم و دوبرابر زمانی که نفس می‌کشم باید بازدمم طول بکشه و این بازدم باید با لبای غنچه شده باشه. وقتی این‌ مدلی نفس می‌کشم همه‌چیز راحت‌تره.نفسم که راحت بالا میاد بیشتر طولش می‌دم تا لذت نفس راحت نفس کشیدن رو حس کنم، وقتی اکسیژن آروم آروم می‌ره تو ریه‌هام می‌گم خدایا شکرت که می‌تونم نفس بکشم چرا تا الآن متوجهش نبودم و دوباره نفسم بالا نمیاد تا دوازدهمین نفس که همه‌چیز درست بشه.

روزای اول از این اتفاق خی‌لی می‌ترسیدم اما الآن انگار بهش عادت کردم یاد حرف مامان خاله -مامان همسایمون- می‌افتم، وقتی می‌نشستیم کنار هم و تعریف می‌کردیم از مشکلات زندگی و می‌گفتیم فلانی صبر می‌کنه، عادت می‌کنه، می‌گفت :" ننه صبر می‌کنه اما صبرِ با زور."

حالا منم همینم صبر می‌کنم اما ننه صبر با زور.صبر با زور


تو می‌شنوی صدامو

خودت گفتی تو دلای نگرانیتو دل آدمای ناامیدی که جز تو کسی رو ندارن.

منم الآن جز تو کسی رو ندارم.

امروز که قرآن خوندم همون چیزایی که تا الآن حفظ کرده بودم ازشون خواستم از کلمه‌ها خواستم دعام کنن، ازشون خواستم بگن که یه روزی من بهشون متوسل شدم و الآن کمکم کنن به خاطر همون روزای هرچند کم و بی‌توجه.

نیمه‌ی شعبانهمی‌گن اماما جشن و شادی رو بیشتر دوست دارن، و بیشتر حاجت می‌دن.الآن که عیده و دلتون شاده دل مارم شاد کنیدخواسته‌ی زیادی نیست برای کریم بودن شماها‌.

هر موقع به شما توسل کردم رهام نکردینالآن به شما و قرآن متوسل شدم، متوسل شدم که کمکم کنین بفهمین تنها و ناامیدم و از همه‌ی آدما ناامیدم و فقط و فقط شما رو دارم.

تو شبی که دلتون شاده دل ما که شیعیانتونیم رو هم شاد کنید.

ما شنیدیم معجزه می‌کنید 

قبول کردیم همیشه باور کردیم، الآن می‌خوام معجزه رو نشونم بدید 

اون‌جایی که ابراهیم می‌گه خدایا معجزتو نشونم بده خدا می‌گه مگه ایمان نداری بهم؟می‌گه چرا اما برای اطمینان قلبم و ایمانم می‌خوام.

حالا منم از شما می‌خوام برای اطمینان قلبم بی‌قرارم این‌بار شما روز عید نشونمون بدینولایت معنوی که ما تئوریاشو می‌خونیم رو عملی نشونمون بدین و بهمون بگین که تنها نیستیم.معجزه رو نشونم بده.

اعیاد شعبانیه درای رحمتت بازه خدا این بار بازترش کن و دلای ناامید ما رو از ادما پناه بده به سمت خودت.

پناه بده و سلامتی بدهمعجزه رو نشونم بده.عیدی نیمه‌ی شعبانم.



دلم می‌خواست یکی بهم توجه کنه، بعد دو سال دیگه نه تنها روحم بلکه جسمم نیازشو داد می‌زد.این یه هفته خی‌لی گریه کردم و استرس کشیدم چون درد توی بدنم می‌چرخید هرجا گیرش می‌آوردم از زیر دستم فرار می‌کرد و در می‌رفتگیرش نمی‌آوردم و این حالمو بد می‌کردکلیه‌م درد می‌کرد و تا آزمایش کلیه می‌دادم دردم فرار می‌کرد و می‌رفت توی پاهام انقدر که دیگه نمی‌تونستم درست راه برم تا پاهام خوب می‌شد درد می‌اومد بالا و می‌رسید به چشمام.
خسته شده بودم از دردی که تو بدنم گم شده بود و پیدا نمی‌شدخسته شده بودم از تجربه‌ی اورژانس و نوار قلب گرفتن، خسته شدنم از این‌که وسط مهمونی بزنم زیر گریه.اما جسمم نیاز داشت همه‌ی این روزا دردشو فریاد بزنه چون من روحمو خفه کرده بودم .هربار روحم خواست داد بزنه بگه هی بچه بذار یکی کمکمون کنه بذار یکی بغلمون کنه بذار یکی بیاد بگه دوستمون داره من تو نطفه نیازشو خفه کردم و گفتم نه ما باید روی پای خودمون وایستیم و روحم هر بار هیچی نگفت و ساکت نشست و تحمل کرد اما جسمم چموش بود و طاقت نیاورد فریاد زد که درد داره و وقتی روحم جسم سرکشمو دید اونم بلند شد که منم حق دارم منم نیاز دارم دیگه خجالت نکشید و از من نترسید ، دید خی‌لی ضعیف‌تر و نحیف‌تر از چیزی‌م که بخوام دعواش کنم و با جسمم دست به یکی کرد و نیازشو فریاد زد. فکر نکرد قضاوت می‌شه فکر نکرد فلانی نفهمه توهم دارم و فریاد زد.
حالا می‌فهمم که نباید با روحم لج می‌کردم باید می‌ذاشتم فریاد بزنه که اونم نیاز به توجه و محبت داره اونم فریاد بزنه که قرار نیست تنهایی دووم بیاره چون همون‌طور که هزاربار از خودش و حقش می‌گذره برای شادی دیگران، یه جایی‌م باید به خودش نگاه کنه.
روحم و جسمم حسابی این سه هفته زمین‌گیرم کردن و حساب این دو سالی که ازشون کار کشیدمو گذاشتن کف دستم.
و الآن دوباره آروم نشستن تا ببینن من قراره باهاشون چی‌کار کنم.
من نیاز به توجه داشتم دیگه نمی‌تونستم تنهایی دردامو تحمل کنم نیاز داشتم بگم درد دارم و روحم داره اذیت می‌شه و گفتم.این چند روز حسابی نیازامو داد زدم هرچند که هنوز این نفس‌تنگی لعنتی همراهمه اما باید بپذیرمش تا گلومو ول کنه و بره پی کارش.
پیش هر دکتری که می‌رفتم می‌خندید بهم که هیچیت نیست، سالمی و من باور نمی‌کردم چون جسمم نمی‌خواست باور کنه و روحم مدام بهش تشر می‌زد که نه بگو درد داری بگو درد داری.
تیر آخر و تیر خلاص دیشب بهم خورد.اون‌جایی که دکتر کشیدم کنار و گفت ببین این آزمایشایی که داری می‌دی رو دکتر برات نمی‌نویسه چون بعضی از آزمایشا با دیدن چهره‌ی مریض مشخصه من مطمئنم مثلا تو چربی نداری، قند نداری اما مشکلت می‌دونی کجا است؟این‌که فکر می‌کنی مریضی، مشکل تو ذهنته من بهت قول می‌دم تا پنجاه سال دیگه نه شَل بشی نه کور بشیوقتی باهام آروم حرف زد و گفت همه‌ی آزمایشا رو بده که خیالت راحت بشه اما بدون ذهنت الآن مریضه و نیاز داره آروم باشه.
اون‌جا اعتماد کردمبعد از سه هفته انگار فقط نیاز داشتم یکی باورم کنه و بکشتم کنار و برام حرف بزنه و بهم بگه براش مهمم.
چیه این بشر دوپا؟ چیه این جسم و روح و آدمی؟



امشب که شب بیست و سومه یاد اون روزی افتادم که ساکت نشستم، بلند نشدم بگم چرا داری سخت‌ترین لحظه‌های زندگی یک زن رو مسخره می‌کنی،چرا تویی که با این پوشش و اعتقاداتی داری این‌کار رو می‌کنی.بلند نشدم بگم اون شهیدی که مسخره‌ش می‌کنی هرچقدر با اعتقادات تو نخونه بالاخره همسر و امید یک زن بوده، یکی هم‌جنس خودت، چطور به خودت اجازه می‌دی این‌طور باشکوه‌ترین لحظات و در عین حال سخت‌ترین لحظه‌هاش رو مسخره کنی.

حرف نزدم سکوت کردم.نمی‌گم رفتم نشستم بینشون، نه، دور شدم اما سکوت کردم و یاد اون آدمایی افتادم که موقع قیام امام حسین از ترس سکوت کردند، با امام حسین نجنگیدند اما یاریش هم نکردند.آیا گناه این سکوت با گناه قتل امام حسین برابر نیست؟



●بعد اون تصادف سنگین تو کما بوده با درصد هوشیاری خیلی پایین و تقریبا دیگه هیچ امیدی به زنده موندنش نبودهاون شب که مادرش می‌خوابه خواب حاج احمد-همسرش-رو می‌بینه، که بهش می‌گه توی فلان کمد،و توی فلان کیف-کیف شخصیش- و حتی فلان جیب یه‌چیزی گذاشتم برای سجاد اونو بهش بده.

از خواب می‌پره و با این‌که مطمئن بوده بعد از بیست سالی که از شهادت احمدآقا گذشته،هزار بار اون کیف ریخته شده بیرون و آدما توشو گشتن و همه‌چیز رو ریختن بیرون و قطعا خالیه، اما باز طبق همون آدرس می‌گرده و می‌بینه یه ذره تربت اون توئهتربت حرم امام حسین.و با کلی عجز و التماس اجازه می‌گیره اینو بده به پسرش تا بذارن زیرزبونش و معجزه می‌شهدرصد هوشیاری می‌ره بالا و روند بهبودی شروع به رشد می‌کنه.این‌که احمدآقا کی بوده و چی‌کار کرده این‌که چندین سال از آدمایی بوده که مامان و بابام می‌شماختنش مهم نیست.مهم این‌جا است که شهدا واقعا زنده‌اند و کمک می‌کنن به خانواده‌هاشون، نه تنها خانواده‌هاشون بلکه آدمای دیگه‌ای که صداشون می‌کنند.

همین‌قدر ساده و حقیقی.


●مامان سوگل بعد بیست و هفت سال می‌ره مشهد این مدلی که شب قدر وقتی تلویزیون داره نشون می‌ده حرم امام رضا رو برمی‌گرده می‌گه یعنی تو صحن به این بزرگی جایی برای من یه نفر نیست؟و فردا دوستش زنگ می‌زنه اگه میای مشهد تا ده دقیقه دیگه خبرم کن و خب آره این‌طوری می‌شه که امام رضا دعوتش می‌کنه.

●یه اصطلاحی وجود داره تو هیئتا، که یه‌سری چیزای مخصوص،خوراکی‌هایی که مال هیئت بوده و حالا بعد مراسم مونده رو به‌طور مخصوصی می‌دن به آدمایی که خادم اون هیئت بودند بهش می‌گن این مال سرپاییا است.
وقتی کاری می‌کنم که پشت‌صحنه‌ی یه کار خیر محسوب می‌شه و خودم معمولا نمی‌تونم از اون مراسم استفاده کنم تو ذهنم این اصطلاح می‌گذره که اون مخصوصاش،اون خوباش مال توئهمال سرپاییا است.
●سوگل می‌گه دیشب قبل خواب به خدا گفتمیه‌طور خوب و بدون دغدغه‌ای منو ببر انقلاب.
و امروز من بی‌خبر از این ماجرا بعد امتحان بهش گفتم باهام میای انقلاب؟
و وقتی این رو برام تعریف کرد یه‌طوری شدماین‌که خدا حرفی رو توی دهن من گذاشته باشه که یه آدم دیگه خوشحال بشهاینا همه معجزه‌های کوچیک‌ان.
بهش می‌گم برام دعا کن هر دعا به ستاره است برای اونایی که آسمون دلشون تاریکه.

دلم تاریکه.


《.یه ضریح امشب تو رویاهات به‌پا کن
برو پایین پا و ارباب رو صدا کن
بگو آقا ما جوونا رو نگاه کن.》

خدایا تلنگرتو دیدم، کمکم کن بلند بشمکمکم کن راهم آسون بشه خی‌لی آسون بشه و این اتفاق با تقوا می‌افتهپس کمکم کن بیشتر حواسم به تو باشه و به قول نشونه‌ای که امروز از خانم محمدی شنیدم زندگیم رو مدار تو باشهوقتی رو مدار توام حالم خوبه.


امروز برای بار چندم حروف اسمشو سرچ کردم اما نبود این آیدی دیگه وجود نداشت.نبودنش و این‌که می‌دونم می‌تونم پیداش کنم و باهاش حرف بزنم اما جرئتش رو ندارم اذیتم می‌کنه و بهم احساس ضعف می‌ده.
دلم می‌خواد برم باهاش حرف بزنم، بهش بگم متاسفم که با احساسات نپخته‌م و هیجاناتی که همیشه ادعای کنترلشون رو دارم اما حقیقت این نیست بهت فرصت حرف زدن ندادم و فقط گفتم نمی‌دونم چرا این‌جام.
فقط فرار کردم بدون این‌که صبر کنم بدون این‌که به تو هم فرصت حرف زدن بدم.
فکر می‌کردم دارم رها می‌شم فکر می‌کردم این بهترین تصمیمه اما نبود همین‌که انقدر عجله‌ای تصمیم گرفتم نشون‌دهنده‌ی اینه که تصمیمم عاقلانه نبوده-مثل تموم تصمیمای زندگیم-
نمی‌دونم، دلم می‌خواد باهات حرف بزنم مثل آدمی که انقدر بالغ شده که پاشو تو دانشگاه بذاره اما حقیقتا می‌ترسممی‌ترسم دوباره نذارم حرف بزنی مثل وقتایی که حرف می‌زنم و فرار می‌کنم و منتظر شنیدن هیچی نمی‌مونم.
کاش خودت میومدی حرف می‌زدی و من می‌گفتم بابت هیجانی بودن رفتارم متاسفم و این عذاب وجدان رو از رو قلبم برمی‌داشتم.


نوعی از حرف زدن وجود داره که حال من رو تغییر می‌ده و این نوع حرف زدن با هرکسی جواب نمی‌ده. نمی‌دونم حتی دقیقاً توش چی می‌گیم و یا هدفمون چیه اما من رو وارد دنیای جدیدی می‌کنه که انگار متعلق به روحمه، مطلقاً مربوط به وجودمه.

این نوع حرف زدن فقط با چندتا آدم تا به‌حال به‌وجود اومده. شاید اولیناش با نیلوفر بود و من رو می‌برد به سرزمینای دور.بعد از اون آدمای زیادی اومدن که سعی کردم باهاشون این مدلی حرف بزنم اما این مدل حرف زدن روی هر آدمی نتیجه‌ی متفاوتی داره مثلاً وقتی همین نوع رو روی نیکتا پیاده می‌کنی اون تو رو میاره توی دنیای واقعی ذهنتو مرتب می‌کنه و تحویلت می‌ده یا وقتی با شایا حرف می‌زنی تا جای خوبی دووم میاره و روی یک سری این مدلی می‌شه که چی می‌گی نمی‌فهممت.

امروز همین‌طور که داشتم چتامو بالا پایین می‌کردم اون آخرا رسیدم به چتم با یکی.حدود آبان و آذر باید بوده باشه.خوندمش و دیدم عه چقدر درست می‌فهمه من چی می‌گم عه چقدر خوب جوابم رو داده عه دقیقاً همونی که من فکرشم می‌کردم همون نثر همون درک احساس.جالب نیست؟

اما همه‌ی ماجرای این نوع حرف زدن اینه که زیاد درگیر واقعیت نشی خیالتو رها کنی تا راحت پرواز کنه.


《.فکر می‌کردم تا چند ماه دیگه کارا و حرفاش برام تکراری بشه ولی نشد اون هر بار چیز تازه‌ای برای ارائه داره.》
حرف قشنگی نیست؟ یا حتی این روحیه روحیه‌ی جالبی نیست ؟ این بزرگ‌ترین ترس من از هر نوع رابطه‌ایه، ترس از معمولی شدن و تکراری شدن و وقتی این ترسم بزرگ‌تر می‌شه که از اول چیزی برام معمولی به‌نظر میاد وقتی چیزی برای من معمولی شروع بشه دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم شوری رو توش به وجود بیارم.
این چند روز زیاد به پارسال فکر می‌کنم به همه‌ی تصوراتم از آدما. 
فکر می‌کنم این‌که من یه قالب داشتم برای دوست داشتن آدما و پارسال دیدن آدمای جدید با روحیات جدید و متفاوت این معادله رو به هم زدنمی‌گم کامل چیزی که تو ذهنم بود از بین رفت می‌گم دیدم وسعت پیدا کرد برای شناختن آدما.
نمی‌تونم بنویسم چون از آدما دور شدم وقتی از جمع از مردم دور می‌شم همین‌طوری می‌شم ذهنم خالی می‌شه انقدر پوچ و خالی که به هیچی نمی‌تونه فکر کنه
انقدر که الآنم پوچم و هیچی برای گفتن نیست.
شایدم واقعاً نباید باشه.

روز اولی که وارد حرم شدم همه‌جا رو همین مدلی می‌دیدم چون اشکم بند نمی‌اومد چون تموم نمی‌شد و تموم ترسایی که تو ذهنم نگه داشته بودم هجوم آورده بودن و نمی‌تونستم آروم باشم.

ساعت‌ها بود هیچی نخورده بودم و با این حال کلی تو حرم راه رفته بودم و آروم نمی‌شدم و حالم بد بود.دست آخر تو صحن جامع نشستم.

خانمی که کنارم نشسته بود و حالم رو دید زد رو شونه‌م و با لهجه‌ی قشنگ یزدیش گفت دخترجون چیزی به اذون نمونده. موقع اذون که شد دو رکعت نماز بخون و منم دعا کن.

بهش خندیدم و گفتم حتماًدومین بار تکیه داده بودم به یکی از دیوارای صحن انقلاب و نمی‌تونستم وداع کنم هزار بار تا نزدیک در خروجی رفته بودم و برگشته بودم و گفته بودم پنج دقیقه دیگه می‌شه موند.چشمامو بستم و گفتم یه معجزه فقط یه معجزه نشونم بده و بعد برم. چشمامو باز کردم و کاروان پیاده‌روی که از بافق یزد بعد بیست و شش روز پیاده‌روی رسیده بودن کم‌کم وارد صحن شدن.پرچشمونو نصب کردن و شروع کردن به خوندن و گریه کردن، سجده کردن و به سمت پنجره فولاد دویدن، روضه خوندن، مردم به سمتشون هجوم آوردن که التماس دعا بگن و من باز همون‌جا خشکم زده بود‌.

پرچشمونو کنار سقاخونه نگه داشتن و بین اون همه شلوغی پرچمو بالا گرفتن دو قدم جلو رفتم خودمو چسبوندم به پرچم و به پیامی که زینب بهم داده بود فکر کردم اون وقتی که برام نوشته بود رئفت نوعی از رحمته که هیچ‌گونه غمی رو برای دیگری نمی‌پسنده.


آخر همه‌ی حرفا این‌طوری می‌شم که می‌گم یه روز برمی‌گردم و لیسانس ادبیات می‌گیرم اما حالا برای کسی که دنبال یه چیز تازه و وسیعه این انتخاب عاقلانه است؟
انتخاب بر چه اساسی؟تکانشی؟احساسی؟ حتی وابسته؟
به چه امیدی واد دانشکده‌ بشم درحالی‌که حتی مطمئن نیستم آدمایی که الآن می‌خوام به خاطرشون تصمیم بگیرم چقدر قراره بمونن و کجای زندگی من باشن و چه میزان از اون رو اشغال کنن
و آیا این همون چیزیه می‌خوام؟این همون چیزیه که من سال‌ها است وقتی چشمامو می‌بنددم  و به دانشجو شدن فکر می‌کنم از خودم توی ذهنم نقش می‌گیره؟
این چیزیه که نمی‌دونم و انگار کسی هم نمی‌تونه کمکم کنه جز این‌که یه‌کم ذهنمو مرتب می‌کنه و دوباره به همش می‌زنه.
یه روزایی خودمو تو دانشکده ادبیات تصور می‌کنم و می‌گم خب فاطمه این چیزیه که واقعاً خوشحالت می‌کنه؟
روزایی هم هست که به جای ورود از سردر اصلی تو خیالم می‌رم گیشا و وارد دانشکده جامعه‌شناسی می‌شم و می‌گم خب این همونیه که می‌خوای؟ هیچ ایده‌ای درباره‌ی هیچ‌کدومش ندارم.
فقط می‌دونم که ادبیات دانشگاه مال من نیست ولی دلم می‌خوادش.
می‌دونم نشستن سر کلاسای ادبیات با همه‌ی کرختی‌ای که همه ازش حرف می‌زنن قلبمو شاد می‌کنه همون‌طور که خوندن درسای انسان‌شناسی این کار رو انجام می‌ده.
تهش کدوم؟
کدوم از اینا مال منه؟ کدوم یکی از اینا من رو به اصل خودم نزدیک‌تر می‌کنه؟بدون درنظر گزفتن آدمایی که دور و برم هر کدوم چیزی می‌گن.

بدون هیچ‌گونه تصمیم‌گیری از نوع وابسته


بالاخره انتخاب رشته کردم، هفته‌ی سخت و دیوونه‌کننده‌ای بود برای همه‌مون و حتی خانواده‌هامون.این یه هفته من فهمیدم که کیا دقیقاً باهامن و کیا نیستن.ما پشت هم موندیم پشت انتخابامون که حالا دیگه از روی احساس نبود کاملاً عاقلانه بودپشت مدیریتی که سحر براش جنگید ادبیاتی که غزاله خواستش و حقوق رو کنار زدروانی که کیم می‌خواستش و دعا می‌کنم برسه بهش و ته تهش من و لیلی‌ای که جنگیدیم برای دانشکده علوم‌اجتماعی.
تهش که تموم شد همه‌مون یه نفس راحت کشیدیم و گفتیم اینم تموم شد.
با آدمای زیادی حرف زدم با آدمای جالبی آشنا شدمجاهای جالبی قرار گذاشتم.و حرفای خوبی شنیدم چیزایی که از من بود دقیقاً خود من‌. آقای اصنافی بهم حرفای جالبی زدسوال پرسید حرف زد خاطره گفت که احساس معذب بودن نکنم و ته تهش یه چیزی گفت که قلبم ترسید و گفت اگه خیرتو بخوام می‌گم روان بخونی.اون‌جا قلبم لرزید و صاف شدم گفتم من این‌همه از روان فرار نکردم که تهش بهم اینو بگید.
اما خب راست می‌گفت بعد اون یک ساعت حرف زدن و دلایلی که آورد جواب درستی بهم داد اما من این‌بار ریسک کردم تا شانسمو امتحان کنم یا وقتی پامو گذاشتم تو حوزه هنری دوباره همون احساس قبل بهم دست داد همون دفعه‌ی اولی که با داداشم* اومدم از همون پله‌ها وارد شدم و آدمایی رو دیدم که باید.
نمی‌دونم تهش انتخابم درست بود یا نه.اما انگار باید همین می‌شد.
همین درست‌ترین اتفاق بود.

اما ترسناکههمه‌چی ترسناکه.

پ.ن :* یادم باشه که تموم این روزای سخت تو بودی که موندی و موندی و موندی و ازم دفاع کردیخواستی حرف بزنم و به رویاهام فکر کنمتو همه‌ی این یه ماه ترسناک بهم احساس امنیت دادی و خب دوستت دارم.


آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهروپوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شدیه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آروم می‌شم امروز پیش تو باشه خیالم راحت‌تره‌.
خشکم زده بود دستمو آوردم بالا و برق وان‌یکادی که تو دستام بود رو دیدم حسابی قدیمی به نظر می‌اومد اینو از روی چسبایی که گوشه‌گوشه‌ش خورده بود می‌شد فهمید.
گردنبند رو گذاشتم تو دستاش و گفتم خودت بندازش.


یک/ این تجربه بی‌نظیر بود رفتن سر کلاس به عنوان معلم عجیب‌ترین چیزی بود که امروز برام اتفاق افتاد و عجیب‌تر از همه اون‌جایی بود که بچه‌ها باهام راه اومدن و اذیتم نکردن و مهربون بودن در کل احساس خوبی نسبت بهشون داشتم و از زینب ممنونم که یه روز از کلاسشو بهم داد با این‌که تهش وقتی مجبور شدم دلیل نیومدن زینب رو به مدیر توضیح بدم داشتم سکته می‌کردم اما همه‌ی لحظاتی که سر کلاس بودم خوشحال بودم اما آه معلمی واقعاً احساس زیباییه. این‌که یه روزایی با تعدادی بچه‌ی راهنمایی کلاس داشته باشی و باهاشون حرف بزنی و تبادل اطلاعات کنی فوق‌العاده است.
دو/ حالا که دو هفته از شروع کلاسا گذشته یه احساس دارم و اون اینه که دانشکده علوم اجتماعی به من احساس خانواده بودن می‌ده من چند روزه توی دانشکده احساس امنیت می‌کنم و این بهترین حسیه که می‌تونه بهم دست بده.
وقتی توی سلف نشسته بودیم و با ملت حرف می‌زدیم این احساس حس مشترکی بود. انگار حالا ما فهمیدیم جامون تو دانشکده کجا است و چی می‌خوایم حالا نفس راحت می‌کشیم و می‌گیم ایول من متعلق به خانواده‌ی بزرگ علوم اجتماعی‌م اتفاقا این جدا بودن از مرکزی یه آپشن محسوب می‌شه که آدما با خودشون ارتباط بگیرن و چیزی این وسط اتفاق دیگه ای رو رقم نزنه.
البته منکر احساس جالب دانشجوی پردیس مرکزی بودن نمی‌شم چون من هنوزم وقتی از سردر وارد می‌شم و اون همه آشنا میکبینم و اون همه احساس هیجان و پویایی می‌گیرم خوشحال می‌شم و حس می‌کنم ایول این‌جا متعلق به منه.
اما هیچی هیچی هیچی به اندازه‌ی جایی که الآن هستم جذبم نمی‌کنه و خوشحالم.

سه/ احساس می‌کنم چند روزیه که متوجه شدم خیر بودن انتخاب رشته‌م رو و نتیجه‌ها رو.
خیر بودن این‌که پردیس مرکزی نیستم و خیر بودن این‌که دانشکده‌هامون جدا است.خدا چقدر همه‌چیز رو درست می‌بینه و چقدر خوب که همیشه اونه که کارا رو برامون هماهنگ می‌کنه.
چهارشنبه‌ها روز پردیس مرکزیه، روزی که ما جمع می‌شیم دور هم، و از این بابت خوشحالیم، امروز اما من دیر رسیدم وقتی نشسته بودیم و حرف می‌زدیم دوباره همه‌ی روزا رو مرور کردم و خدا رو شکر کردم که دانشکده‌مون جدا از همه‌ی دانشکده‌ها است.

پ.ن: الآن دوباره متن رو خوندم:))چقدر هی دارم می‌گم دانشکده‌مون جدا است:))


برای دیدن یه دوست نباید از هفته‌ها قبل برنامه‌ریزی کرد که تو کی می‌تونی؟من کی می‌تونم؟ و بعد از این‌که چند بار به خاطر مطابقت نداشتن برنامه‌هاتون نشده همو ببینین در نهایت مجبور بشین یه روز ۴بعدازظهر توی یه کافه‌ی رسمی قرار بذاریدبرای دیدن یه دوست نباید از چند ساعت قبل درگیر این بشیم که مرتب‌ترین لباسامون رو بپوشیم و همه‌چیز رو با هم ست کنیم و آخرش یک ربع قبل از قرار سر جایی که باید با یه بسته هدیه منتظر باشیممن به این نمی‌گم دوستی دوستی باید غیر منتظره باشه، دوستی هر روز چیزهای تازه می‌زاید این دقیقاً مفهوم دوستی برای منه.
دوستی باید غیرمنتظره باشه این‌طوری که من بی‌مقدمه زنگ بزنم بگم کجایی؟ تو بگی دانشکده ادبیات طبقه‌ی چهارم تا یه ربع دیگه میای پیشمون آرش رو ببینیم؟و من بگم حله یه ربع دیگه اون‌جام و بعد همه‌ی وسایلمو پرت کنم تو کوله‌م و به مامان پیام بدم دیرتر میام خونهاون موقعی که هوا هنوز تاریک روشنه از دانشکده‌مون تا تاکسیا رو بدوام و مدام ساعتو نگاه کنم درست همون وقتی که لباسام تو معمولی‌ترین حالت ممکنه و من خود خود واقعی و خسته‌مم. دوستی برای من همون لحظه‌ایه که چهارطبقه رو بدون آسانسور میام بالا و بغلت می‌کنم و همین‌طور که نفس‌نفس می‌زنم از دیدار مشترکمون با آرش خوشحال می‌شم.
دوستی برای من همه‌ی اون لحظه‌هاییه که بعد از چهارماه ندیدن این آدم چشمامون برق می‌زنه و من حرفام تموم نمی‌شه به قول غزاله ما کنار این آدم احساس امنیت می‌کنیم،و این احساسی که ما ازش می‌گیریم فوق‌العاده است، حمایت و گوش شنوا بودن بهترین چیزیه که ما این روزا نیازش داریم.
از هر جایی که حرف می‌زنیم در نهایت می‌رسیم به همه‌ی روزای قشنگمون که تنها دلیلش این بود که ما خودمون بودیم بدون هیچ سانسوری و کی باعث این واقعی بودن می‌شد؟ آرش سری.
این آدم با ویژگی‌های اخلاقی بارزش ما رو به واقعیت نزدیک می‌کرد و ما بعد از روزها فهمیدیم این واقعیت همون ایده‌آل ما است.
سر کلاس این آدم ما راحت حرف می‌زدیم راحت خود واقعیمونو ابراز می‌کردیم اون‌جایی که فکر می‌کردیم خسته‌ایم سرمونو می‌ذاشتیم رو میز و خودکار رو تو دستمون می‌چرخوندیم و با چشمای خسته اما پر از امید زل می‌زدیم به چشمای این آدم وقتی برامون حرف می‌زد از این‌که ادبیات رو برای خودش بخواید، نه موقعیت شغلیش، نه حقوقش نه حتی جایگاه اجتماعی. و ما همین‌طور که خمیازه می‌کشیدیم و سرمون رو میز بود قلبمون پر از عشق می‌شد‌
آدمی که وقتی نتیجه نمی‌گرفتیم می‌نشست رو صندلی و یه عالمه آدم در برابرش می‌ایستادن و غر می‌زدند، شروع می‌کردیم از هفته‌ی قبلمون گفتن که فلانی اذیتمون کرد اون آدم همکاری نکرد و این حرفو بهمون زد، این آدم می‌خندید و گوش می‌شد برای همه‌ی ناراحتیای ما و بعد که خالی می‌شدیم و ساکت می‌شدیم خودمون اعتراف می‌کردیم که خیلی حرف زدیم و حالا موقعی بود که اون شروع کنه و برامون بگه زندگی قراره سخت‌تر از اینا باشه مهم اینه که ما کم نیاریم و همین حرف کلیشه‌ایه از زبون آرش سری برای ما طلا بود.
همین‌طور که الآن دو سال از اون روزها گذشته و ما هنوز وقتی غمگین می‌شیم وقتی تلاش می‌کنیم و نتیجه نمی‌گیریم تو گوش هم زمزمه می‌کنیم یادته آرش سری چه خوش موقع خوند برامون؟امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش و سر پا می‌شیم.
دلتنگی همینه، شما همیشه گوشه‌ای از قلبتونو اختصاص دادید به یه آدم، به یه حس، به یه امید و قرار نیست اون قسمت امن هیچ‌وقت از بین بره، این دلتنگی همیشه باهاتون هست اما هم‌راه و هم‌پای شما است، باعث نمی‌شه شما از کارای روزمره‌تون باز بمونید شما درس می‌خونید، تو فعالیتای اجتماعی شرکت می‌کنید به آدما کمک می‌کنید، آشپزی می‌کنید، می‌نویسید، فیلم می‌بینید، کار می‌کنید و این دلتنگی همیشه با شما است تا جایی که اون آدم رو می‌بینید و همه‌ی حساتون دوباره سرپا می‌شن اون موقع است که شما برمی‌گردید به روزهای قبل، همه‌ی اون روزایی که آدم قبلی بودید با همون حسا چشماتون دوباره برق می‌زنه و قلبتون روشن می‌شه، همون‌طور که من و غزاله و سحر دیروز روشن شدیم، شروع می‌کنید به حرف زدن از هر جا و هر چیز بدون هیچ خودسانسوری‌ای و اون لحظه با خودتون فکر می‌کنید خب ایول دلتنگیم برطرف شد چه خوب شد که دیدمش ‌ اما همین دلتنگی‌ای که تا امروز همراهیتون می‌کرده و اجازه می‌داده با آرامش همه‌ی کاراتون رو انجام بدید تبدیل می‌شه به یه غول، غولی که کل زندگیتونو در بر می‌گیره، بزرگ می‌شه و بزرگ می‌شه و سایه‌ش رو می‌اندازه روی سرتون و شما می‌بینید که عه چی‌شد چرا یه‌هو ساکت شدید؟چرا وقتی دیدار تموم شد انرژیتون رفت و تا خود مترو هرکی تو فکر بود؟مگه قرار نبود تجدید دیدار شما رو زنده کنه؟ و همین‌جا، درست همین‌جا این دلتنگی دست و پاتونو می‌بنده و تا وقتی به گریه‌ و التماستون نندازه ولتون نمی‌کنهتا بعد تا روزهایی که دوباره بی‌مقدمه زنگ بزنی بگی سحر کجایی؟ و بگه طبقه‌ی چهارم دانشکده ادبیات تا یه ربع دیگه می‌رسی بیای آرش رو ببینیم؟
چشماتون برق بزنه
وقتی هوا هنوز تاریک و روشنه.

 


《.بله. بله. کاملا قضیه این‌طوریه که رفتید مدال گرفتید و مستعد نخبگی شدید؟ حالا از هفت خان دوزخی ما عبور کنید تا ثابت کنید می‌ارزید.
من مستعد بی‌خانمانی‌ام تا نخبگی الان. :))))))

تو هم که این‌طور.

هرکی یه جور.》

خلاصه‌ی همه‌ی یک هفته‌ی اخیر و بدو بدوها و امضا گرفتن‌ها و در واقع دانشجو شدن.


چیزی که وجود داره اینه که اگه در گذشته توی یه مکان خاص اتفاقی افتاده باشه که من احساس متفاوتی رو تجربه کرده باشم با هر بار مراجعه به اون‌جا دوباره تبدیل می‌شم به آدم قبل با همون احساس و همون روحیه و همه‌ی چیزی که الآن هستم رو فراموش می‌کنم و هیچ‌جوره نمی‌تونم احساسمو پس بزنم.
پس در نتیجه من همیشه از یه سری مکان‌ فرار می‌کنم، حاضرم ۳۰۰متر بیشتر پیاده‌روی کنم، دو تومن بیشتر پول کرایه تاکسی بدم، یه ایستگاه مترو رو جابمونم تا فرار کنم.
اما همیشه فرار ممکن نیست گاهی مجبوری برگردی و بشی همونی که بودی و بری تو دل ماجرا.
امروز من برگشتم به پارسالخروجی ۳تئاترشهردانشگاه امیرکبیرخیابون حافظ و پارک دانشجو و مهم‌تر از همه، آدما.
اگر مکان‌ها از بین برن آدم‌ها که وجود دارند.
قبل این‌که برم هزاربار با خودم فکر کردم و حرف زدم که دیگه هیچی مثل قبل نیست.
تو و اون آدما عوض شدین و اولویتاتون فرق کردهاون خروجی دیگه اون خروجی نیست.قرار شد آروم باشم و هیچ‌کدوم از حسای قبل رو تجربه نکنم اما نشد. به محض این که از ایستگاه اومدم بیرون قلبم شروع به تپش کرد، صداها تو سرم پیچید و حرفا تو ذهنم مرور شدمسیر رو که طی می‌کردم مدام تکرار می‌کردم که هیچی مثل پارسال نیست پس تو هم مثل پارسال نباش.اما نمی‌شه‌، گاهی آدم زورش به خودش هم نمی‌رسه و دیگه کنار می‌کشه و دستشو می‌زنه زیر چونه‌ش و دعوای ذهنش رو نگاه می‌کنه.
ولی دل آدمی چه تنگ است و جان آدمی چه اندوهگین است.
ولی حقیقت اینه که من دلم برای طراوت پارسالم، خنگ‌بازیام وتجربه کردنام، تنگ می‌شه.
و انگار قرار نیست عوض بشم.
دروغه اگه بخوام ادای آدمی رو دربیارم که نیستم‌، دروغ محض.
چون من هنوز آدما رو دوست دارم و حالشون برام مهمه دلم می‌خواد باهام حرف بزنن و برام بگن، شده از ساده‌ترین روزمرگیاشون.چه‌بسا که خودم هم می‌گم.من آدم حرف زدنم.زیاد هم حرف می‌زنم انقدر حرف می‌زنم که انرژیم تموم می‌شه و خاموش می‌شم می‌افتم یه گوشه.چرت هم زیاد می‌گم اما خب در عوض توقع دارم چرت هم بشنومفکر می‌کنم همین چرت و پرت‌گوییا روزی نجاتمون می‌دن.
من امروز دوباره بهم ثابت شد که چقدر آدما زیبان، چقدرجالب و پیچیده‌ن و چقدر خوشحال‌کننده است که اجازه می‌دن کشفشون کنی.

می‌بینین؟ من بعد از روزها، -شاید بشه واقعاً گفت یک سال- نوشتم‌. از واقعی‌ترین حس و حالام. من امروز دوباره زنده شدم با دیدن جمعی که بهش متعلقم.

این‌بار واقعاً مطمئنم که درست اومدم، مطمئن‌تراز همه‌ی روزایی که گذشت.

پ.ن: مراسم اهدای مدال-بیست و هشتم شهریور-ساعت هفت و نیم شب-چهارراه ولیعصر-با نگار


《من باز نشستم یه دور گریه کردم.》
اون روزی که جواب نهایی کنکور اومد و من به‌صورت غیرمنتظره و بی‌ربط به رتبه‌م یه چیز دیگه قبول شدم پیش فاطمه بودم.انتخاب رشته‌ی اشتباه اون، نتایج منتا چند لحظه خونه رو به خلسه برد و انقدر همه‌چیز عجیب بود که من حتی ناراحت هم نبودم.مغزم باور نمی‌کرد همچین چیزی رودو سه ساعت گذشت من بودم و فاطمه دقیقاً تو یکی از سخت‌ترین حالتایی که می‌تونستیم باشیم و با هم بودیم همین باعث شد قلبمون فشرده نشه و تهش هم با شوخی و خنده همه‌چیز رو برگزار کنیم.
دنبال سهمیه‌ی مدالمم و اعتراض زدن به نتایجی که هیچیش منطقی نیست، این پسر(داداشم) می‌گه چرا فرم سهمیه‌ت رو پر نکردی تو که می‌دونی هیچی قابل اعتماد نیست و هرلحظه ممکنه همه‌چیز عوض بشه بهش می‌گم برادر من وقتی تا هزار و پونصد این رشته قبولی داره یعنی که چی من با رتبه‌ی ششصد قبول نشدم و می‌گه کوتاه نیا و حتماً پیگیری کن.
افتادم دنبال سهمیه و مددی می‌گه درست می‌شه اما امروز کدم کار نمی‌کرد و من رو سایت به رسمیت نمی‌شناخت .
قبل این‌که برم توی سایت به داداشم ویس دادم می‌گم چی انتخاب کنم و چطوری و همه‌چیز رو براش گفتم و آه این پسر همیشه قلبمو به درد میاره انقدر احساسی و زیبا و مطمئن باهام حرف زد که رقیق شدم قشنگ. گفت پای انتخابت بمون مهم نیست چیه مهم اینه که مال توعه.و گفت خوشحاله که دارم می‌جنگم برای چیزی که می‌خوام و پشتم می‌مونه. و من اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌چیزی واقعاً چه چیزی جز این اطمینان می‌تونست در لحظه قلبمو روشن کنه؟بعد بابا و حرفاش این بشر همیشه منو نجات می‌ده.
اما سایت باز نمی‌شه و من دیگه این‌بار نشستم و گریه کردماز تموم گیر و گورایی که افتاده سر راه انتخاب رشته‌م و بلد نیستم تنهایی هندلشون کنم.
غمگینم دوستان.

غمگین.


 

 

برقا رو خاموش کردن، همه‌جا تاریک شدروضه‌خون شروع کرد، ضجه‌ها و ناله‌ها شروع شد، وسطای روضه رسید و کوچولویی که دو ردیف جلوتر از ما نشسته بود شروع به بی‌‌تابی کردمامانش بغلش کرد، نوازشش کرد، باهاش حرف زد، گفت چی می‌خوای؟ بچه مدام گریه می‌کرد، وسط گریه‌هاش گفت:《آبا آبا‌‌》 آبجیش سریع از وسط جمعیت بلند شد و رفت براش آب بیاره، کل این ماجرای آب آوردن سر جمع دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید اما این بچه هر لحظه بی‌تابیش بیشتر می‌شداز این بغل به اون بغل می‌شد مادرش بغلش می‌کرد و مدام تو گوشش می‌خوند:《آبحی برات آب میاره، ببین داره میاد نگاش کن》بچه آروم نمی‌شد، آبجیش نزدیک شد چشمای این بچه برقی زد و آروم شد. مادرش لیوان آب رو گرفت جلوی دهن بچه و گفت به یاد طفل شش ماهه‌ی امام حسین که تشنه شهید شدو چشماش پر از اشک شد
چقدر طول کشید؟عمو هنوز رفته آب بیاره‌.
روضه، روضه‌ی مجسمه‌.


●بالاخره بعد چهار ماه روزی رسید که من تو دفترم ده صفحه مطلب نوشتم و حالم خوبه.
چون چیزی گفتم، چون این روزا چیزهایی رو فهمیدم که سال‌ها است دنبالشونم اما کسی پاسخگو نیست.
نمی‌دونم چقدر قابل اعتماده چقدر قابل تضمینه اما خب تنها دستاویزیه که فکر می‌کنم دارم.حتی شبیه نشونه‌ایه که جلوی راهم قرار گرفته.
به سارا ویس دادم دلم می‌خواد کمک کنم اما بلد نیستم چطوری؟
سارا برام متن فرستاد و گفت ویراستاری کن و بعد گفت یه کاری رو زمین مونده و انجامش می‌دی؟ قبول کردم.
قرار بود یکی از صوت‌ها رو پیاده کنموسطای صوت رسیدم به جواب سوالاممنقلب شدم و اشک تو چشمام جمع شدسعی کردم خودمو کنترل کنم و ادامه بدم به تایپ کردن حرفای اون آدم.
به دنبال حال خوب هرجایی رفتم به هرکسی چنگ زدم از زیر زبون آدما جواب سوالام رو کشیدم بیرون و چیزی عایدم نشد، حالا ساعت دو نصفه شب وقتی با عجله دارم صوت رو پیاده می‌کنم تک‌تک جوابای سوالام رو پیدا می‌کنم.یکی بهش می‌گه رزق، یکی می‌گه قسمت، یکی نشونه و من بهش می‌گم نوری در میان تمام تاریکی‌ها.
دنبال معنای تعهدم و یه‌طوری می‌خوام از زیر همه‌شون در برم دلم می‌خواد توجیه کنم که نه تعهد این نیست، دوست داشتن این نیست، مسئولیت‌پذیری این نیست و می‌بینم که نه، انگار‌ تعهد، جرئت و جربزه می‌خواد که من ازش فرار می‌کنم.
[مو یه عمر برندارم سر از این خمار مستی.‌‌.]
 

●من باورت کردم، وقتی گفتی خوبیا رو زندگی کنید من باورت کردم وقتی محکم حرف زدی و هیچ جای شکی باقی نذاشتی، من باورت کردم که باید بدونم چی به چیه.
ازت ممنونم بابت همه‌ی این چند روزی که قلبم رو از شدت شوق به تپش انداختی،  وقتی با شنیدن حرفات، لبخندام همراه می‌شد با برق چشمایی که حالا پر از اشک شده.
ازت ممنونم که باورم رو بهم برگردوندی و نذاشتی بیشتر از این بلغزم.
ازت ممنونم که ارزشمو یادآوری کردی، ارزش‌ها و ضد ارزش‌ها رو درست و منطقی توضیح دادی.ازت ممنونم که خندوندیم و گذاشتی فرض رو بر این قرار بدم که نزدیکم به تو، به حرفات و اون کسی که مدام ازش حرف می‌زنی.
امروز نهم شهریور این کسی که تو خیابونا راه می‌ره، حرف می‌زنه، ارزش‌هاش تازه متولد شده انگار حالا خی‌لی به کارش و تصمیماتش مطمئن‌تره، الآن دیگه دست و پاش نمی‌لرزه برای کارایی که انجام می‌ده.
من باهات احساس صمیمیت کردم چون مثل بقیه‌ی آدما چرت و پرت نگفتی چون باعث شدی من بیشتر خودمو بشناسم و برای من هر کسی که کمک به شناختنم بکنه شبیه فرشته می‌مونه.
کاش حرفات بمونه تو ذهنم و انقدر با صدای خودت و لحن خودت تکرار بشه که دیگه تبدیل به باورم بشه.
دلم نمی‌خواد هیچ‌وقت از خطی که تو توی این چند روز کشیدی اون‌طرف‌تر برم، چون برام چیزی ارزشمندتر رو ترسیم کردی. چیزی که قرار نیست باهاش اذیت بشم قراره کمکم کنه تا شناخته بشم‌. این دقیقاً همون لفظیه که به‌کار بردی تا "شناخته بشیم" اما نه به هر قیمتی.
وقتی به حرفات فکر می‌کنم به همه‌ی اون لحظه هایی که توی ذهنم دنبال دلیل می‌گشتم و حرفی نداشتم و تو اومدیازت ممنونم، بابت منِ جدیدی که ساختی هزاربار ممنونم.


《کم‌کاری خودتو پای دیگران نذار، مسئول کارات باش، کار رو به نحو احسن انجام بده اما اگه ندادی گردن بگیر.》

یاد بگیرید مسئولیت کارتون رو بپذیرید، این چیزیه که همیشه تو حساس‌ترین موقعیتای زندگی از عامری-استاد ریاضی کنکور- یادم می‌افتههر بار که میام توجیه کنم، عصبانی می‌شم و تقصیر  همه‌چیز رو می‌اندازم رو دوش  بقیه، وقتایی که غرورم اجازه نمی‌ده عذرخواهی کنم و سرمو بالا بگیرم بگم این اشتباه منه و بابتش معذرت می‌خوام و خودم درستش می‌کنم.
حرف درستی می‌زد می‌گفت آدما باید یاد بگیرن مسئولیت کارهاشون رو قبول کنن یاد بگیرند که وقتی خوب نگاه کردند و همه‌ی جوانب رو سنجیدند بعدش نزنن زیرشیه‌ طورایی من به این قضیه می‌گم تعهداولین تعهد نسبت به خودمون و به روحمون، دومین تعهد به آدمای اطرافمون که بگیم آره ما بلدیم پای چیزی که انتخاب کردیم وایستیم اگه سخته، اگه قراره زمین بخوریم حتی اگه قراره به نتیجه نرسه این انتخاب منه.
چند روز پیش توی اینستا سوال پرسیدم چه ویژگی‌ای توی آدما باعث می‌شه کنارشون احساس امنیت نکنین، آدما جوابای مختلفی دادن که زمین تا آسمون با هم فرق می‌کرد اما من می‌گم عدم تعهدبه نظرم این‌که ما نسبت به انتخابمون تعهد نداشته باشیم زمینمون می‌زنه و شاید اولین ضربه‌ای که زده می‌شه به خودمون باشه.
من دارم سعی می‌کنم یاد بگیرم نسبت به آدما، رابطه‌هام، انتخابام مسئولم و چیزی که همه‌ی این سختیا رو آسون می‌کنه همونیه که همیشه یکی تو گوشم می‌خونه :《 دخترجون حساب کتابای خدا با دو دوتا چهارتای ما آدما فرق می‌کنه》

پ.ن: اگه منو می‌خونید باهام حرف بزنید. یه چیزی بگید، هرچی!

این روزا زیاد باهام حرف بزنید.


پا پیش می‌ذارم برای شناخت آدما و جالب به نظر میان اما هر کدومشون چیزی از خودشون نشون می‌دن که باعث می‌شه بکشم عقب.
چیزی که هیچ‌جوره قابل چشم‌پوشی نیست و این غمگینم می‌کنه.
و واقعاً کو اون شور و اشتیاق برای شناخت آدما؟ و کو اون تصورات مثبتی که واقعی می‌شد؟
هیچ آدمی نیست که بعد حرف زدن باهاش بگم دتس ایت.
همینه.
نهایتاً این مدلی می‌شم که خب اوکی کیوت و جالب به‌ نظر میاد بذار باشه.
کجان آدمای جالبی که بودن باهاشون و حرف زدن باهاشون باعث شفافیت روح می‌شد؟


●با دیدن آدمایی که چشماشون برق می‌زنه گریه‌م می‌گیره چون من روزی جزء همین آدما بودماحساس می‌کنم درست از وحم مراقبت نکردم و باید بابت این مراقبت نکردن جواب پس بدم.
هنوز چیزایی هست که منو به آدما وصل می‌کنه و این از بزرگ‌ترین دارایی‌هامه حتی اگه بلد نباشم از رابطه‌هام مراقبت کنم.

اما خی‌لی وقت بود انقدر مستقیم تو چشمای آدما نگاه نکرده بودم و برق چشماشون توی چشمام منعکس نشده بود.
همه‌ی این چند وقت چشمامو بستم در و دیوار رو نگاه کردم که تو چشمای کسی نگاه نکنم.
چون می‌دونستم از بین این همه آدم اگه حتی یه نفرم چشماش برق بزنه باعث می‌شه من وصل بشم به روزایی که نباید، یاد خاطره‌هایی بیفتم که گرچه یادآور روزای خوبمن اما نباید نباید نباید.
قلبم باز جا موند.
و این اتفاقی بود که نباید می‌افتاد.
قرار نبود دوباره تو چشمای آدما نگاه کنم تا برق چشماشون مستقیم بخوره توی قلبم و قلبمو روشن کنهچون این روشنایی برام زیاده و من همیشه مرزای روحی‌ای دارم که باید نگهشون دارم.
اما نبستم دوستِ من چشمامو باز کردم و چند ثانیه حسابی خیره شدم تو چشماتو نباید این‌طوری می‌شد.
باز از روحم مراقبت نکردم و جا موند.

تکه‌های روحم این بار جا موند وسط اون چهارراه.

●دنبال محبوب گشتن دویدن دنبال آدمی که تو رو به خاطراتت وصل می‌کنه !
از این جا به اون‌جا دویدن و نفس‌نفس‌زدن، هزار بار نقشه چک کردن، گذشتن و رفتن پیوسته.گذشتن و رفتن پیوسته.گذشتن و رفتن پیوسته.
همه‌ش به خاطر آدمی که ما رو وصل می‌کنه به روزایی که خودمون بودیمما همه‌ی این دو ساعتو نیم دنبال اون آدم ندویدیم، ما دنبال تکه‌های گمشده‌ی خودمون بودیم که اونا رو وقتی پیدا می‌کنیم که اون رو می‌بینیم.
●وقتی راه می‌رم، وقتی با آدما حرف می‌زنم، وقتی پیام می‌دم، وقتی سلام می‌کنم، وقتی از خنده‌ی آدما عکس می‌گیرم، وقتی صداشونو ضبط می‌کنم، یه قسمتی از روحمو جا می‌ذارمالآن تیکه به تیکه‌ی روحم جا مونده، یه تکه‌ش روی پله‌های دانشکده‌ ادبیات، یه تکه‌ش افتاده توی کتابخونه‌ی فرهنگ و حالا یه قسمت دیگه‌ش وسط راهروهای علوم‌اجتماعی.
 

و من هنوز بلد نیستم ز روحم مراقبت کنم.

+من خوردم به تو

به رگ‌های چشمات

من خوردم به تو

به سرمای دستات

من خوردم به تو

به آجر به سنگ

به دیوار سخت

به چرخای لنگ

من خوردم به تو

-بمرانی،مردمی-


تعهدی که نشونه‌ش توی دستای آدما است، از نگه داشتن حریم نگاهشون مشخص می‌شه.

و تطبیق این دو تا با هم به شدت لذت‌بخشه.

حتی برای کسایی که از دور به ماجرا نگاه می‌کنن و هیچ‌کدوم در طرفین تعهد نیستن.

+جزییات، جزییات، جزییات! من بنده‌ی جزییاتم.


این آدم شور زندگی داره و این ویژگی‌ایه که من تو آدمای دیگه کم‌تر می‌بینم یا حتی شاید بگم اصلاً نمی‌بینم، این آدم شوق ادبیات خوندن داره و شوق زندگی از توی چشماش منعکس می‌شه، این قلب من رو به درد میاره چون می‌دونم که روزی این من بودم با چنین ویژگی‌هایی.
این من بودم که وقتی یه جلسه از کلاس مدرسه رو پیچوندیم و رفتیم توی کتابخونه‌ای که حکم خونه‌مون رو داشت، چشمام موقع حرف زدن برق می‌زد و قلبم ضربان مشخصی نداشت.
درست یادمه یه بعدازظهری که رفتیم و من روی میز نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار پشت کتارخونه و می‌شنیدم که بچه‌ها دارن حرف می‌زنن،
بحث اون روز درباره‌ی خودمون بود، داشتیم در مورد ویژگی‌های خوبمون حرف می‌زدیم و بچه‌ها می‌گفتن که تو چشمات برق می‌زنه سر کلاسا و این ما رو به وجد میاره، اون روزی که من از هیجان بلند بلند فکر می‌کردم و شیفته‌ی آشنایی با آدمای جدید بودم.
اما شاید بزرگ شدم
و این بزرگ‌ شدن چیزی نبود که من دنبالش باشم.
دلم برای فاجو تنگ شده دلم برای سوگل تنگ شده اینا آدمایی‌ن که من رو از محافظه‌کاری نجات می‌دن.روزایی که مدرسه بودیم و من می‌رفتم تو لاک خودم، روزایی که از تمام دنیا می‌ترسیدم و طبق عادت ناراحت شدنم کز می‌کردم یه گوشه و حرف نمی‌زدم، این فاجو بود که وسط غم و تنهاییام دستمو می‌گرفت و نجاتم می‌داداین فاجو بود که بلندم می‌کرد و یادم می‌داد حرف بزنم یادم می‌داد بلند بلند خواسته‌هامو فریاد بزنم حتی اگه شنیده نشن.
داشتم می‌گفتم که این آدم تنها کسیه که من می‌بینم شور زندگیش تو چشماش منعکس می‌شه این آدم تنها کسیه که منو یاد گذشته می‌اندازه.
و دیروز که با غز توی دانشکده حرف می‌زدیم غزاله منو به حرف وادار کرد و من داشتم چیزای عجیبی می‌گفتم.
بهش گفتم دلم می‌خواد یکی منو بندازه توی راه و وقتی راه افتادم اون موقعی که حواسم نیست ول کنه و بره، چون حتی این‌که بدونم داره رهام می‌کنه ممکنه باعث بشه کنار بکشم و ادامه ندم‌.
داشتم می‌گفتم گاهی فکر می‌کنم لیاقت شاگرد آرش بودن هم ندارم.وقتی اون‌قدر زیبا داشت ما رو به دوستاش معرفی می‌کرد ما لایقش نبودیمما لایق این نبودیم که بگیم شاگرد آدم بزرگی مثل آرش بودیم اما ما هنوزم مدیونشیمهمین یه ذره شور و شوقی که زنده‌مون نگه می‌داره رو آرش توی وجودمون تزریق کرد.
من خی‌لی وقته که چشمام برق نمی‌زنه خیلی وقته که قلبم نمی‌لرزه، خیلی وقته که بدو بدو از در نمیام تو و بگم می‌شه یه چیزایی تعریف کنم؟ خیلی وقته با آدما حرف نزدمعادت حرف زدن و تعریف جزییاتمو از دست دادم مگر این‌که هرچند وقت یه بار این روحیه‌م رو زنده کنن، آدمایی مثل شایا، با رفتارا و حرفایی که منو یاد خودم می‌اندازه، خیلی وقته که 《معمولی》 زندگی می‌کنم.
دیروز سر کلای احساس کردم یه‌کم به قبل نزدیک‌تر شدم، اینو وقتی فهمیدم که داشتم درباره‌ی مبحث مورد علاقه‌م ارائه می‌دادم و برنامه‌م ده دقیقه ارائه بود اما وقتی شروع کردم نیم ساعت تمام درباره‌ش حرف زدم و کل این نیم ساعت همه‌ چیز توی ذهنم بودچیزی که من رو به خودم نزدیک‌تر می‌کرد و تهش که گفتم تموم تو چشمای زهرا نگاه کردم و بهم لبخند زد.اون می‌فهمه که چی خوشحالم می‌کنه.
خوشحال بودم که بچه‌ها موضوعم رو دوست داشتن و خوشحال‌تر شدم وقتی دیدم همین بچه‌های منفعل که در طول این دو ماه حسابی از دستشون عصبانی بودم و غر زده بودم، بعد حرفام توی گروه همه‌ی اون کارا رو انجام داده بودن و پیگیری کرده بودن.
همه‌ی این دو ماه و از روزی که نمایندگی بهم تحمیل شد از دستشون حرص خوردم، از این‌که بدیهیات رو نمی‌دونن، از این‌که آداب معاشرت بلد نیستن، از این‌که مشخصاً《بچه》ن.
اما دیروز یه نفس راحت کشیدم که نه، می.شه امیدوار بود.
نمی‌خواستم بچه‌ها بدونن المپیادی بودم چون می‌دونم که گارد می‌گیرن و باعث می‌شه فکر کنن تو یه آدم متفاوتی برای همین برگه‌ی پیش‌ترمم رو خی‌لی ریز نشون استاد اندیشه دادم و فکر می‌کردم دنیا رو فتح کردم و کسی متوجه نشده اما سر کلاس بعدی یکی از بچه‌ها اومد و پرسید تو المپیادی بودی؟:)
و من این‌طوری بودم که عه از کجا فهمیدی!!
و بله، فهمیدن این یه نفر به معنای فهمیدن کل علوم‌اجتماعیهالبته که در نهایت چیزی نمی‌شه.هر گاردی که بوده تا الآن شکسته‌ شده.


شبیه هم نیستیم اما فکر می‌‌کنم اومده تا منو از شر ترسام نجات بده.
هرجا من شک می‌کنم از حرف زدن، از موضع گرفتن از این‌که حقمو بیان کنم و سعی کنم بگیرمش زهرا دستمو می‌گیره و منو می‌اندازه وسط ماجرا.
و بعد کنار واینمیسته و نگاه کنه تا ببینه چطوری حقمو تنهایی می‌گیرم.
کنارم وایمیسته و هرجا من کم میارم و نفسم یاری نمی‌کنه اون حرف می‌زنه، اون پشتمو گرم می‌کنه.
امروز سر کلاس بعد اون سوال من ترسیدم و به زهرا نگاه کردم و گفتم حقیقتو بگیم؟ و گفت حقیقتو می‌گیم
می‌دیدم که چشمای اونم می لرزه می‌دیدم که که ترس نمی‌ذاره درست حرف بزنه و فقط سرشو ت می‌ده اما وقتی استاد گفت کیا؟ و ما دستامونو گرفتیم بالا یک آن احساس کردم من و زهرا در برابر دشمنامون وایستادیم و باز ترسیدم همه‌ی چشمایی که با سرزنش به یمت ما بود.اون حرف زد اون حسابی دفاع کرد و من فقط ته دلم به جرئتش آفرین گفتم.
بیشترین دیالوگی که این روزا بین من و اون مشترکه اینه که دانشگاه ازم انرژی می‌گیره اما در قبالش چیزی بهم نمی‌ده.
و دوشنبه‌ی قبل رو مرور کردیم.
وقتی تازه نسبت به بچه‌ها امیدوار شده بودیم و فهمیده‌ بودیم تنها نیستیم همه‌ی چیزایی که فکر می‌کردیم از بین رفت و من و زهرا فرو ریختیم.
چیزی شبیه به امروز باز ما بودیم در برابریک لشکر آدم که مدام تو گوشمون می‌خوندن شما مطالبه‌گر نیستید شما مطالبه‌گر نیستید و ما فقط حرص می‌خوردیم
هر روز بعد اون همه سر و کله زدن با آدمایی که هیچ درک متقابلی ندارن جلوی در ورودی دانشکده وایمیستیم و می‌گیم بالاخره این‌جا هم به ما احساس تعلق می‌ده اما این‌که اون روز چقدر نزدیکه نمی‌دونم.
اما در نهایت امروز می‌گم که خوشحالم، خوشحالم آدمی این روزا کنارم راه می‌ره که جسارت بیان کردن و جسارت تغییر دادن داره.
چیزی که من همیشه تو رویا می‌پروروندم و زورشو نداشتم.
علوم‌اجتماعی، علومج، مطمئنم یه روزی هم دوستمون می‌شی.
مطمئن مطمئنم!


امروز رفتم پردیس مرکزی پیش غزاله و یک ساعت و نیم نشستیم تو هنرها و حرف زدیم.از هر دری سخنی و تهش به این نتیجه رسیدیم که مشکل ما حس تعلقه.ما به هیچ‌جا و هیچ جمعی احساس تعلق نداریم جز خودمون.
ما گیر کردیم توی دوستیامون .درسته سحر و لیلی حدیثه رو پیدا کردن من هستی و زهرا رو پیدا کردم و غزاله فاطمه رو.
اما در نهایت چی؟
توقع ما از دوستی بالا رفته.ما یه مدل دوستی رو یاد گرفتیم که دیگه هیچ‌جا پیداش نمی‌کنیم و آدما رو به خاطر عیب های ساده‌شون کنار می‌ذاریم.البته شاید واقعاً چیزایی که من ازش حرف می‌زنم عیب نباشه اما ما به بهترین‌ها و ایده‌آل‌ترینا فکر می‌کنیم.ما فکر می‌کنیم به رفاقتایی که بینمون شکل مرفته و آدمای دیگه صرفاً با هم دوستن.
من آدم راحتی‌م توی جمعاراحت حرف می‌زنم راحت نگاه می‌کنم راحت با آدما کانکت می‌شم و راحت می‌گم فلانی چقدر کفشات خوشگله!
اما حقیقت چیه؟ حقیقت اینه که وقتی دادم اینقدر راحت و کول رفتار می‌کنم یه چیزی از درون داره مغزمو می‌خوره چیزی که من بهش می‌گم معذب بودن!
و آدما هیچ‌وقت این وجهه‌ی من رو نمی‌بینن آدما هیچ‌وقت درک نمی‌کنن که می‌گم من تو ارتباطام آدم خجالتی‌ایم.آدما برنمی‌تابن وقتی می‌گم من تو فلان جمع معذب بودم، چون این حسم هیچ نمود بیرونی‌ای نداره و این خیلی عجیبه.
آخرین باری که با سحر حرف زدیم سحر می‌گفت طول می‌کشه تا با آدما راحت باشه اما فلان آدم براش این شکلی نبوده، تو اولین دیدار این‌قدر راحت بوده که سریع هم‌کلام شده و حرفش این بود که چرا؟ اون آدم چه ویژگی‌ای داشته که باعث این حس می‌شده.
اون شب به سحر گفتم احتمالاً به خاطر امنیتیه که توی رابطه‌تون وجود داره.این‌که فلانی حریم شخصیت رو حفظ می‌کنه، هم جسمی و هم ذهنی.
و بعد توی خاطراتم دنبال آدمایی گشتم که باهاشون راحت بودم و به مثال نقض برخوردم دو تا نمونه‌ی درست و حسابی که بهم ثابت می‌کرد وماً حفظ حریم شخصی باعث راحت بودن من با آدما نبوده، کما این‌که آدمایی وجود داشتن که به حریم ذهنیم بدون اجازه وارد شدن و من این رو خوشایند دونستم.
پس مشکل از کجا است؟
اولین نمونه فاطمه است آدمی که الآن صمیمی‌ترینم محسوب می‌شه.فاطمه کسی بود که توی اولین دیدار به حریم ذهنیم ورود کرد و من نه تنها ناراحت نشدم که با کمال میل پذیرفتمش و هیجان‌زده شدم.
چون فاطمه اون روز جلوی در سایت مدرسه‌ی راهنمایی وقتی داشتم مشکلمو تعریف می‌کردم چیزی رو گفت که هیچ آدم دیگه‌ای بهم نگفته بود و چیزی رو گفت که من اصلاً منتظرش نبودم اون اولین مکالمه‌ی م بود که فاطمه انقدر راحت حرفایی رو به من زد که آدما بعد چند سال دوستیشون هم نمی‌زنن.
الآن؟ فاطمه از صمیمی‌ترین آدماییه که دورم دارمشون.
مورد دوم رو نمی‌تونم اسم بیارم نمی‌تونم چیزی درباره‌ش بگم چون قراره یه راز بمونه برای خودم.اما حسم نسبت به اون آدم این مدلیه که اولین بار بدون این‌که من جلو برم یا کنشی انجام بدم سر حرف رو باز کردچیزایی رو از گفته‌هام برداشت کرد که من حتی فکرشم نمی‌کردم و باعث شد دهنم از تعجب باز بمونه.چون من یه کلمه می‌گفتم و اون آدم صدتا کلمه برداشت می‌کرد که همه‌ی اون صدتا کلمه یه برداشت جدید بود و من از این‌که داره از حرفام برداشت متفاوتی می‌شه به هیچ‌وجه ناراحت نبودم.
منی که اجازه نمی‌دم کسی جز آدمای امنم موقع ناراحتی و خوشحالی کنام باشن خوشحال شدم وقتی به دیوار تکیه داده بودم و از آدما دور شده بودم و داشتم از استرس پوست لبمو می‌کندم این آدم اومد تو نزدیک‌ترین فاصله وایستاد و گفت چی شدی.
چون من حسی رو دریافت می‌کردم که تعریفش چیزی نبود که من تا اون موقع از امنیت داشتم.
این تعریف جدیدی از امنیت بود.
همه‌ی اینا باعث شد حرفی رو امروز به غزاله بزنم که تا حالا نزده بودمامروز به غزاله گفتم من همون‌قدر که از آدمایی خوشم میاد که حریمم رو حفظ می‌کنن از آدمایی خوشم میاد که به حریمم وارد می‌شن و بی‌گدار به آب می‌زنن.
اما چی باعث این احساس خوشایند می‌شه؟ چی باعث می‌شه آدم اجازه بده کسی بدون اجازه وارد حریم ذهنش بشه و اگر همون رفتار رو آدم دیگه‌ای انجام بده دچار حس انزجار می‌شه؟


بمب یک عاشقانه

یه دقیقه دیگه تو این شهر معلوم نیست کی زنده است کی مرده.

اگه قرار باشه من یه دقیقه دیگه زنده باشم، فکر می کردم دلم می‌خواد یه چیزایی بهت بگم که هیچ وقت نگفتم

این که من چقدر قیافه‌تو، صداتو، لحن حرف زدنتو، حتی وقتی باهام دعوا میکنی، خنده هاتو، همین خنده ای که میکنی و من خیلی وقتا نمیفهمم داری به من میخندی یا واقعا خوشحالی، اهمیتی که به کارت می‌دی، به شاگردات می‌دی، شانی که برای خودت قائلی، همین آرایش ناشیانه ی قشنگی که کردی رو دوست دارم.

پ.ن: *  نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود .
آن گاه دانستم
که مرا دیگر از او گزیر نیست . »
شاملو


.مثل یه جوجه‌ی سرگردون همه‌ی صحنا رو گذرونده بودم راهای جدید رو پیداکرده بودم، جلوی در بهشت ثامن نشسته بودم تا در رو باز کنن و باز نشده بود، آخرش رفته بودم دارالحجه و تکیه داده بودم به ستون، تو دلم گفته بودم خسته شدم و بغضی دارم که غرورم نمی‌ذاره بشمش خودت جورش کن . بعد زیارت‌نامه رو برداشته بودم و دنبال جای نشستن گشته بودم شروع کردم خوندن اما انگار گوشم دنبال معجزه بود، صدای روضه می‌اومد زیارت‌نامه رو بستم و گفتم همینه؟برم دنبالش؟ کل دارالحجه رو دنبال صدا گشتم و آخرش وقتی ناامید شده بودم توی راهروی تاریک هیئت لبنانی رو دیده بودم که نشسته بودن و روضه می‌خوندن؟. من؟ غریبه بودم اما نشستم اون گوشه کنار یه پسربچه گوشیمو درآوردم، فیلم گرفتم و با اولین صدایی که از روضه‌خون شنیدم زدم زیر گریه بلند بلند گریه می‌کردمبه جای تموم اون دوسالی که اون گوشه‌ی تهرون غریب افتاده بودم گریه کردم و فهمیدم نه این‌جا هیچ‌کس غریب نیست.»

تابستونی که مشهد رفتم حالم شبیه هیچ‌ وقت دیگه‌ای نبود حتی شبیه اولین مشهدی که با این آدما رفتم هم نبودیه چیزی متفاوت از همه‌ی چیزایی بود که تا حالا تجربه کردم، همه‌ش دلم می‌خواست بشینم یه گوشه و لحظه‌ها رو ببلعم.دلم می‌خواست انقدر به گنبد نگاه کنم که هیچ‌وقت تصویرش از جلوی چشمم کنار نره، دلم می‌خواست گوشام صدای نقاره رو فراموش نکنن، دلم می خواست بطریم از آب سقاخونه خالی نشه اما ماجرا اینه که همه‌چیز تموم می‌‌شه و فقط یه لذت همراه با غم می‌مونه توی وجود آدم.

داشتم می‌گفتم نمی‌دونم چرا تلاشی برای اومدن نکردم، نمی‌دونم چرا انقدر سریع گفتم نمیام و ثبت‌نام نکردم، گفتم نمی‌دونم چرا حتی با مامان حرف نزدم. اما حالا ماجرا اینه که دلم جا مونده، مثل همیشه، خودم این‌جا و دلم پیش آدمایی که می‌رن.

من هر روز دلم تنگ می‌شه هر روز یادم میاد که توی صحنا راه می‌رفتم و یه چیزی یه چیزی ته دلم می‌گفت این‌جا همون‌جاییه که می‌تونی بشکنی و من بارها شکستم و خودش دستمو گرفت و بلندم کرد!

این بار؟

وسط همه‌ی نتونستنا و غم‌هام منتظرم، منتظرم یه بار دیگه دستمو بگیره و بلندم کنه


.یک لحظه، یک لحظه چشیدن رهایی، یک لحظه جرقه زدن امید.»

دیدین گفتم؟ دیدین گفتم خدا منو تا نزدیکش می‌بره و نشونم می‌ده اما دستمو می‌بنده که جلوتر نرم؟ 

من یک لحظه چند ثانیه‌ی ارزشمند امید رو توی قلبم حس کردم، چشمام از اشکی که توش حلقه زد گرم شد و لبم به گفتن وا شد.

اما، اما زورم کم بود امیدم یکباره خاموش شد، و من برگشتم به خودم، بدون امید بدون امید بدون امید.

و آدمی چیزی به جز امیده؟

این بار هم چشمام تر شد، اما نه از گرما، این بار از ناامیدی، این بار از ناامیدی اشکم تبدیل به هق‌هق شد، هق‌هقای بلند که بین حمدو توحید خوندن نمازم فاصله انداخت. این طوور وقتا یاد زینب می‌افتم، زینبِ نوشته‌هاش. که ازش خونده بودم وقتی ناامیده، وقتی پاش توان حرکت نداره، پیشونیش رو می‌ذاره رو مهر و شروع می‌کنه شکر کردنمی‌گفت انقدر شکر می‌کنم که دیگه یادم می‌ره دعا کنم، انقدر با شکرگزاری یادم می‌افته چیا دارم و یادم میفته چقدر کوچیکم روم نمی‌شه دعا کنم و آخرش مهر رو می‌بوسم چون فکر می کنم خدا این‌طوری بیشتر حواسش بهمه.

من عادت کردم خیلی وقته عادت کردم موقع دعا کردن حالتی جز این رو بلد نیستم حالتی رو نمی‌تونم تصور کنم که با شکرگزاری شروع نشه و با خجالت تموم نشه روم نمی‌شه بگم اینم می‌خوام چون به وسطای شکر که می‌رسم گریه‌م می‌گیره چون باورم نمی‌شه این همه نعمت دورمن، چون ذهنم خیلی کوچیک‌تر و فقیرتر از اینه که بلد باشه چیزای بزرگ بخواد.

.من ذهنم فقیره

تو با دادن هدیه‌های بزرگ‌تر کائنات، روحمو بزرگ کن.»

پ.ن: تویى بى نیاز و منم نیازمند و آیا رحم کند بر نیازمند جز بى نیاز؟

/مناجات امیرالمومنین/

بعداً نوشت: الآن دو ساعت گذشته و من به طور معجزه‌واری دارم امشب می‌رم مشهد!

به فاطمه پیام دادم اگر این معجزه نیست، پس چی معجزه است؟


خدا منو نزدیک اتفاقات و لحظه‌ها می‌کنه اما تو دو قدمیش می‌کشتم عقب و من می‌دونم که هیچ‌کدومشون اتفاقی نیستن.می‌فهمم همه‌ی این نشدنا همه‌ی این محرومیت‌ها به علت قانون کارما است.

می‌دونم که بیشترین مجازات توی کارما محدودیته.الآن نه حالش و نه حوصله‌ش رو دارم که توضیح بدم داستان یونس و یوسف و توبه رو و ارتباط قانون کارما با تاریکی رو اما همه‌شون توی ذهنم مرور می‌شه.

نیاز دارم به تاریکی دل نهنگ برای وقتی که بگم قطعاً خودم به خودم ظلم کردم تا خدا برسونتم به ساحل امن و پر از آرامشش و بگه یونس فکر کرد می‌تونه و من نشون دادم که نمی‌تونه، اما من بخشیدمش!


• رفاقت یعنی چی؟ یعنی هم‌راهی، هم‌قدمی، یعنی نه یک قدم جلو و نه یک قدم عقب وقتی سعی می‌کنی از آدمت جلوتر بری یه‌ جایی عقب می‌مونی و مجبور می‌شی همراهی کنی، یه جایی که حواست نیست جلوی راهت گرفته می‌شه و مجبورری سرعتتو کم کنی، چون تو قوانین دنیا تنهایی رفتن معنایی نداره، آدما باید با هم رشد کنن.

ماجده تو جشن نیمه‌شعبان فرزانگان می‌گفت تصور کنید پاهای شما با زنجیر به هم وصله و اگر می‌خواید نجات پیدا کنید باید با هم دیگه حرکت کنید.

می‌فهمی حرفم چیه؟ حرفم اینه که آدما به تنهایی هیچی نیستن، مهم نیست تو به تنهایی آدم خوبی باشی باید بتونی یک جمعی رو تبدیل به آدمای خوب کنی و دستشونو بگیری و حرکت کنی و این تقید به حرکت جمعی برای من به شدت جالب و جذابه و می‌بینم، می‌بینم آدمایی رو که دست افراد دیگه رو رها می‌کننن که تندتر بدوعن، زودتر برسن، اما نگه داشته می‌شن و باز هم در نهایت مجبورن با بقیه حرکت کنند.

• ایده‌های توی سرم خیلی خامن، خیلی تار و مبهمن اما هستن، همین بودنشون بهم انرژی می‌ده و می‌دونم که اگر عجله کنم، اگر خودمو به هر دری بزنم که انجامشون بدم زمین می‌خورم، پس می‌ذارم بمونن و حسابی پخته بشن و سر زمان مناسبشون خودشونو نشون بدن.

چون اگر اتفاقی غیر از این بیفته فقط موجب سرخوردگیم می‌شه، کما این‌که این روزا خیلی چیزا موجب سرخوردگیم می‌شه.

• من شور زندگی ندارم، من هیچ تلاشی برای هیچی نمی‌کنم، مهم‌تر از همه شور یاددگیری ندارم، البته که در طول این یک ترم حالم بهتره، احساس بهتری دارم و ذهنم مرتب‌تره و می‌دونم که همه‌ش به خاطر آدماییه که تو دانشگاه همراهیم می‌کنن، به خاطر دیدن آدماییه که اتفاقا برعکس من حسابی زور دارن و پر از شور زندگی‌ن، همین منو هم به حرکت درمیاره و نمی‌ذاره من کسل بشم.نمی‌ذاره سر کلاسایی که چیزی برای یادگرفتن ندارن منم منفعل باشم.

• اون روز که تو سلف نشسته بودیم تی‌ای جامعه اومد و باهامون حرف زد و بماند که چقدر فان و جالب بود، یه چیزی توی حرفاش بود که داشتم با تمام وجودم حسش می‌کردم، حرف مهمش این بود که علوم‌اجتماعی علاوه بر این‌که دخترا رو هار و دریده می‌کنه بلکه باعث می‌‌شه فکر کنن هیچ محدودیتی ندارن و همه چیز توهمات اجتماعیه و بعد با خنده از دوران بارداری‌ش حرف زد که چقدر حرفای دکتر رو گوش نمی‌داده و به ‌نظرش همه‌ش محدودیتای بیجا بوده و بعدها  فهمیده اینا واقعیت‌های اجتماعی‌ن.

• دیروز قبل کلاسم یک ساعتی بیکار بودم و رفتم تو کتاب اسم چرخیدم، از وقتی ترنجستان تغییر کرده و اومده اسم، فقط از کنارش رد شده بودم و حقیقتاً از زیباییش هیجان‌زده شدم و مهم‌تر از همه دیالوگ آدم‌ها رو گوش کردم و دچار عذاب وجدان شدم، پارسال همین موقع من یه دانش‌آموز کنکوری بودم که تو تایم امتحانات نزدیک به ده جلد کتاب خوندم! ده جلد کتاب خوب، چند تا کتاب از سیمین عزیزم، آتش بودن دود از نادر ابراهیمی و چند تا کتاب کوچیک اما اونا آخرین کتابایی شدن که خوندم، عادت کتاب خوندنم از بین رفته درحالی‌که وقت خالی‌تری به نسبت پارسال دارم. من کل آتش بدون دود رو توی مترو خوندم! و حالا هر روز توی مترو دارم به چیزایی فکر می‌کنم که نباید و این یعنی ذهنم رو الکی شلوغ می‌کنم.این حس عذاب وجدان باعث شد تصمیم بگیرم دوباره شروع کنم تا بیشتر از این دور نشدم.

کلی تو اسم چرخیدم و اتفاق جالبی که افتاد این بود که نشستم و بالاخره پس از سال‌ها داستان ماهی‌ سیاه کوچولوی صمد بهرنگی رو خوندم و چقدر خوشحال شدم، بهترین کاری بود که در سه ماه اخیر کردمداستان که تموم شد و سرمو آوردم بالا تازه یادم افتاد کجام و دارم چی‌کار می‌کنم و یه لحظه به این فکر کردم که چه تصویر جالبی داشتم اون لحظه، یه دختر کوچک (البته نمی‌دونم تعریفم از کوچک چیه) که یه کوله‌پشتی دو برابر خودش رو انداخته و پاهاشو انداخته رو پاش و زوم کرده روی کتاب( چون چشمام واقعاً ضعیف شده و حاضر نیستم عینک بزنم)، اونم کجا؟ توی بخش کتاب کودک! خلاصه که از خودم خنده‌م گرفت، اما از کاری که کردم راضی و خشنود بودم.

• امیدوارم به فیلمای جشنواره‌ی امسال برسم، امیدوارم این ترم ذهن مرتب و برنامه‌ی منسجمی داشته باشم و مهم‌تر از همه امیدوارم دوشنبه بعدازظهرم خالی باشه تا بتونم برم حوزه هنری(البته که منظورم مشخصاً پژوهشکده است) و یه جایی برای خودم باز کنم و و احساس تعلق کنم.

در نهایت امیدوارم آدمای خوب، کارای خوب و احساسای خوبی منتظرم باشه و من احساس مفید بودن کنم.

 


 

 

•سحر تو ویدیومسیجی که برام فرستاد از همیشه خوشگل‌تر و کیوت‌تر بود، و داشتم براش توضیح می‌دادم که دلیل این‌همه زیباییش چیه، ماجرا اینه که آدما وقتی کسی رو دوست دارن و کسی دوستشون داره بسیار زیبا و دوست داشتنی می‌شن انگار یه هاله‌ای از نور میاد دور صورتشون و چهره‌شون رو زیبا می‌کنه.

•امروز داشتیم درباره‌ی آدما و روابط پیچیده‌ی انسانی و احساساتمون حرف می‌زدیم و آخر حرف زدن که شد دیدم گلس گوشیم به ریزترین حالت ممکن دراومده و این‌طوری بودم که کام‌ان چطور ممکنه؟ و بله، وسط حرف زدن گلس گوشیم رو کنده بودم و گذاشته بودم وسط، یه ذره من خرد کرده بودم و یه ذره زهرا و آخر بحثمون هیچی ازش باقی نمونده بود و داشتم به این فکر می‌کردم که نظریه‌ی ناخودآگاه فروید واقعاً مناسبه، و چقدر همه‌چی از ناخودآگاهمون سرچسمه می‌گیره.

•هستی رفته مسافرت، و این خیلی عجیبه که دلم براش تنگ شده، این‌که من، انقدر سریع گاردمو گذاشتم کنار و دارم سعی می‌کنم با آدما یک‌پارچه بشم. از این‌که احساساتم داره برمی‌گرده خوشحالم.

• چقدر سکوت آدما و واقعی بودنشون جالبه، این‌که وقتی حرفی نیست سعی می‌کنن سکوت کنن، این‌که بلدن کی تایید کنن، بلدن کی سرشونو ت بدن و کی به حال خودمون ولمون کنن، انقدر امروز به وجد اومدم که واقعاً ممکن بود برم بگم مرسی از این‌که انقدر باشعورید دوست عزیز، ما دیفالتمون اینه که آدما بی‌شعورن و شما مثال نقضید، پس دمتون گرم!

• دارم چیزای جدیدی کشف می‌کنم یکی از مهم‌تریناش اینه که چقدر آدما می‌تونن در طول یه رابطه خلاق باشن، مثلاً طرف در طول رابطه داشته سعی می‌کرده به طرف مقابلش وزن سماعی یاد بده، آیا زیبا و خلاقانه نیست؟ واقعا که باشکوه و مناسبه.

هرچیزی که از محتاط بودن سرچشمه نگیره منو به وجد میاره.

البته که خیلی وقته هیچی منو اون‌قدر خوشحال یا ناراحت نمی‌کنه و داشتم همه‌ی اینا رو به زهرا می‌گفتم، داشتم می‌گفتم قبل و بعد هر کاری سه برابر از چیزی که باید دارم فکر می‌کنم و این باعث می‌شه یه عالمه انرژی ازم بره و این بزرگ‌ترین معضل این روزامه،و شاید نرگس راست می گفت، یه بدبینی داره تو وجودمون تزریق می‌شه که باعث می‌شه برای هر قدممون خیلی فکر کنیم، بیشتر از چیزی که باید و نیازه.

زهرا بهم امید داد که به زودی از شرش راحت می‌شم و من امیدوارم، مثل همیشه تنها چیزی که دارم امیده!

 


اگه لیلی رو نداشتم می‌مردم، این رو واقعا حس می‌کنم هر روز بیشتر از قبل حضورش تو زندگیم پررنگ می‌شه، مسائلمون و مکالمه‌هامون عجیب‌تر می‌شه و دنیامون با همه‌ی تفاوتاش شبیه هم می‌شه.

من لیلی رو دوست دارم چون باعث می‌شه از تو رویاهام بیام تو واقعیت،اما این واقعیتی که لیلی برام می‌سازه چیزی از رویا کم نداره.

به خودش گفتم دیشب که دلم می‌خواد حرف جدی بزنم، همه‌ی حرفام، همه‌ی مکالماتم حتی اگر رنگ و بویی از جدی بودن داشته باشه در نهایت به مسخره‌بازی می‌رسه، چرا؟ چون انگار فقط می‌خوام همه‌چی رو دایورت کنم دلم می‌خواد فکر کردن به تمام مسائل مهم رو دایورت کنم برای روزای دیگه‌ای که نمی‌دونم کی می‌رسن و وقتی دیشب شرایط این‌طوری پیش رفت که حرف جدی زدیم با خودم گفتم دتس ایت.همین، همین چیزیه که منتظرش بودم.

الآن درست هجده ساعته که دارم اورتینک می‌کنم و کاش می‌شد مغزمو خاموش کنم.

از وقتی لیلی باهام حرف زده حتی تو خواب هم داشتم فکر می‌کردم و این داره باعث می‌شه حتی از سردرد نتونم سرمو روی بالش بذارم.
ولی باز هم می‌گم، باز هم می‌گیم : حرف بزن، تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌م»

امروز از اون روزا بود که خودمو نگه داشته بودم که حرف نزنم، کاری انجام ندم، واکنش اشتباهی نشون ندم تا تموم بشه بره و واقعا احساس می‌کردم مغزم از اورتینک کردن درد می‌کنه و داشتم سعی می‌کردم صدای هنذفری رو بلندتر کنم تا صدای مغزمو نشنوم و زهرا با یه نرگس اومد تو، روحم تازه شد، احساس کردم حال خوب دوید و رفت توی رگ‌هام و کاملا های شدم! اگه این نرگس امروز نبود احتمالا در انتهای کلاس از احساس افسردگی‌ای که کل وجودمو گرفته بود یه گریه‌ی حسابی می‌کردم اما این بار نرگس منجیم شد.

و اگه اینا نبودن که نجاتم بدن من الآن کجا بودم؟ چی کار می‌کردم؟

پ.ن: ولی حقیقتاً نباید داده‌های ذهنم انقدر با هم ضد و نقیض می‌بود که مغزم تو فکر کردن دچار پنیک بشه!

*گفتنی‌ها چه آسان است

با رفیق قدیمی.

/یار روزهای روشن-رضا /


《.صحنه‌های عجیبی بود کربلای پنج. ما برای دفاع از هر متر کشورمان، خصوصاً در آن منطقه، شهید دادیم.

من همین‌جا بگویم وقتی صحنه نابخردانه آن نادان را در آتش زدن پرچم ایران دیدم، خیلی دلم سوخت. گفتم ای کاش به جای پرچم، من را ده بار آتش می‌زدند، نه تصویر من، من را.

چون ما برای نشاندن پرچم بر سر هر قله سنگی ده‌ها شهید دادیم تا این پرچم را سرافراز و برافراشته نگه داریم.》

ما از یک معصوم حرف نمی‌زنیم، از امام حرف نمی‌زنیم، از یک سبزه‌ی آفتاب‌خورده‌ی کرمانی‌ای حرف می‌زنیم به نام حاج قاسم.(حسین یکتا)

دعا کنیم غم‌هایمان کهنه نشود، بلکه غم‌هایمان عمیق شود و ما را زنده کند.

 


ما همیشه برای چیزایی که از دستشون دادیم سوگواری نمی‌کنیم، ما برای چیزایی که می‌تونستیم به دست بیاریم و نخواستیم که داشته باشیمشون سوگواری می‌کنیم.

من اون شب تو حرم امام رضا سوگواری کردم برای چیزی که می‌تونستم داشته باشمش اما نخواستمش. دل بی‌قرارمو اون‌جا گرو گذاشتم و از امام رضا یه دل محکم‌تر رو خواستم.

می‌دونی، ماجرا اینه که ما چی رو با چی معامله می‌کنیم؟ مسئله این‌جا است که می‌خوایم ببینیم یا نه، وقتی تصمیم می‌گیریم نبینیم ماجرا خیلی فرق می‌کنه، وقتی قرار می‌ذاریم نبینیم خدا مهر خاموشی می‌زنه رو گوشمون رو چشممون و روی دهانمون و در نهایت روی قلبمون. دیگه اون‌وقت نه این‌که تلاش کنیم چشمامونو ببندیم و نبینیم، نه! اون وقته که اصلاً تلاشی برای ندیدن و نشنیدن نمی‌کنی چون دیگه ابزارشو نداری چون خدا مهر خاموشی زده رو قلبت.*

اما اگه این غبار کم باشه، با نشونه‌ها، زنده می‌شی، رشد می‌کنی، اخلاص ذهن و راهتو روشن می‌کنه، چشمای غبارگرفته، قلبایی که غبار روشون نشسته پاک می‌شن و تو تازه می‌بینی، اگر قرار بر دیدن مادی اتفاقات باشه ما همیشه چند هیچ عقبیم. چون دنیا همین دو دوتا چارتای آدما نیست و چه خوب که نیست.

من تموم این روزا، تموم این روزایی که حاج قاسم نبود و باورمون نمی‌شد که نیست یاد تو بودم روح‌الله، یاد جمله‌ی طلایی وصیت‌نامه‌ت 《شهادت خوب است، اما تقوا بهتر است》 من خی‌لی یادت بودم.

و من قبل حاج‌قاسم، سر شهادت تو، مطمئن شده بودم که نطق شهدا تازه بعد شهادتشون باز می‌شه و صداشون عالم‌گیر می‌شه

الآن سر مزارت که بالاش بوته‌ی یاس کاشتن-همون نذر قدیمی- هزار و یکی آدم میان که تو رو نمی‌شناختن، از مظلومیتت خبر نداشتن، اما روح‌الله

آخ که نمی‌دونی ما این‌جا برای عزاداری سرباز وطنمون باید به آدما جواب پس بدیم

دعامون کن.

برامون دعا کن که چشممون حقیقت رو ببینه، برامون دعا کن مسیر ذهنمون روشن بشه، که بتونیم چیزی بیشتر از قدمای جلوترمونو ببینیم، بلد بشیم خودخواهیامونو بذاریم کنار و برای خدا کار کنیم.

دعا کن زبانمون گویا بشه، برای خودمون و نسلای بعد از خودمون 《ایمان》 بخواه.

به برکت همون همسایگی کوتاه، التماست می‌کنم دعام کن روح‌الله.این روزا فقط دعای عاقبت به خیری می‌تونه نجاتمون بده.

می‌دونم که زنده‌ای، می‌دونم که می‌بینی، می‌دونم که الآن دستت برای کمک کردن هزار برابر بازتر از وقتیه که این‌جا روی زمین بودی. من با تک‌تک سلولام معتقدم به این‌که "شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند"

*آیه‌ی ۱۸ سوره‌ی بقره |صم بکم عمی فهم لایرجعون|


همیشه دوست داشتم یه روح بشم و برم توی فکر آدما دلم می‌خواست بدونم وقتی من نیستم آدما چه فکری درباره‌م می‌کنن آیا اصلا متوجه نبودم می‌شن؟ براشون مهمه که یه آدمی با این مشخصات با این اسم وجود داره یانه؟ دلم می‌خواست بدونم وقتی دارم یه کاری انجام می‌دم و خودم حواسم نیست آدمایی که چشمشون بهم میفته دچار چه احساسی می شن؟ اولین حسی که از من دریافت می‌کنن چیه؟ دلم می‌خواد آدما باهام حرف بزنن، همیشه. از خودشون بگن از احساساتشون از رفتارا و موقعیت‌هاشون.

دوست دارم بدونم آدما چطوری فکر می‌کنن دلم می خواد بدونم ذهن اونا هم همین‌قدر شلوغه که من ذهنم شلوغه؟ اونا یه وقتایی از شدت فکرای مختلف حالت تهوع می‌گیرن و وقتی دیگه کلمه برای بیرون ریختن ندارن دلشون می‌خواد بالا بیارن کلمه‌ها رو یا نه؟

این عادتو دارم که وسط مهم ترین لحظه‌ها دور بشم و نگاه کنم، می‌رم چند قدم عقب‌تر و به جمع نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم حدس بزنم هر کس داره به چی و چطوری فکر می‌کنه، و می‌دونی چی توی اون لحظه من رو به وجد میاره؟ این‌که وقتی من برمی‌گردم عقب تا جمع رو نگاه کنم یکی رو ببینم که قبل من این‌کار رو کرده. روزای المپیاد یاسمن خیلی این‌طوری بودیاسمن یه عالمه فیلم و عکس زیبا داره که ما حواسمون نیست، یاسمن  اون شب تاریک یه روز قبل سال تحویل اون شبی که سرد بود و دیگه هیچ‌کس توی مدرسه نبود جز ما، ازمون فیلم گرفت.

بدون این‌که حواسمون باشه.اون شب، شبی بود که من خیلی رقیق بودم، من اغلب مواقع رقیقم و یه وقتایی این حجم از رقیق بودن رو نمی‌تونم برای خودم نگه دارم و باید حتماً ابرازش کنمروزایی که مدرسه می‌رفتم راحت‌تر بودم چون ملاحظاتی که الآن مجبورم توی دانشگاه بکنم رو نمی‌کردماون‌جا واقعاً یه آدم جدید توی راهرو پیدا می‌کردم و زل می‌زدم تو چشماش و می‌گفتم فلانی کفشت چقدر خوشگله، فلانی چشمات چقدر زیبا است و چیزایی از این دستروزایی که رقیق بودم می‌رفتم جلو و به آدما می‌گفتم می‌شه بهم محبت کنید؟

الآن اما دانش‌آموز فرهنگ نیستم، دانشجوی علوم‌اجتماعی‌م!و حتی اگه خودم نخوام هم یه چیزایی بهم تحمیل می‌شه. مجبورم یه چیزایی رو رعایت کنم، مثلاٍ نمی‌تونم توی حیاط دانشکده همین‌طوری بی‌هوا بشینم کنار یکی و بگم اون روز که داشتی حرف می زدی من از صدات خوشم اومد، نمی‌تونم برم بگم فلانی تو خی‌لی مودبی و من از این مدل مودب بودنت خوشم میاد نمی‌تونم بگم روزاییی که این رنگی می‌پوشی و این لباست رنگ چشماته من هم چشمام برق می زنه، در نتیجه روزهایی که رقیقم و توی دانشکده‌م مثل دیروز خودمو حبس می‌کنم توی سلف دانشگاه و به آدمای نزدیکم می‌گم که کنترلم کنن که به قول فروید بر اساس نهادم عمل نکنم.نهاد توی ساختار شخصیتی که فروید ازش حرف می‌زنه کاملا بر اساس لذت جلو می‌ره و براش هیچ‌چیزی از واقعیت و اخلاقیات مهم نیست. رویکرد منم دیروز همین بود روی اون صندلی نشسته بودم و سعی می‌کردم خویشتن‌داری کنم و یه حرفایی رو نزنم.
داشتم به شایا در مورد همین مسائل یه چیزایی می‌گفتم و با خودم فکر می‌کردم چقدر تونستم رفتارامو بروز ندم و خود واقعیم نباشم؟ درست‌تر این که چقدر تونستم یه جنبه‌هایی از شخصیتم رو پنهان کنم و نشونش ندم و چقدر تونستم جنبه‌های دیگه رو تقویت کنم. حقیقتش اینه که یه نگاه به ترم یک دانشجو بودن کردم و یه موقعیتایی توی دهنم تکرار شد و اتفاقا به شایا گفتم، وقتی درست‌تر و کامل‌تر فکر کردم اینه که من فکر می کردم دارم یه جنبه‌هایی از شخصیتم رو پنهان می‌کنم، چون واقعیت این بود که نه. من کاملاً خودم بودم.من هنوزم نمی‌تونم مثل دخترای نرمال ذهنی آدما مودب و مرتب روی صندلی بشینم، هنوزم وقتی رو صندلیای دانشکده می‌شینم و حرف می زنیم اون منم که روی دسته‌ی صندلی می‌شینم، اون منم که می‌رم پشت صندلیا و پشتمو می کنم به آدما و کله‌م رو کج می‌کنم و حرف می‌زنماین منم که روزایی که درد دارم عین ماری که به خودش می‌پیچه دور خودم می‌پیچم و توی حیاط کنار میدون می‌شینم رو لبه‌ی نیمکت و پاهامو می ذارم کنار میدون کوچیک دانشکده و واقعا رنگ پریده‌مو حالم بده و سردمه اما حاضر نیستم لباس بپوشم می‌دونی من این تصویر خسته رنگ‌پریده، زیر چشم‌ گود شده و سیاه‌شده‌ای که نشسته لبه ی نیمکت و داره سعی می‌کنه به حرف آدما گوش کنه و لبخند بزنه رو بیشتر دوست دارم. اون واقعی بودن خودم منو آروم می‌کنه، اون لحظه که حواسم به هیچ‌جا نیست جز خودم و این‌که خب این منم و نمی تونم سانسور کنم خودمو، نمی‌تونم مثل آدمای نرمال بشینم رو صندلی و وانمود کنم حالم از این بهتر نمی‌شه چون توی اون لحظه توی اون ساعت خود واقعیمم.منِ منِ واقعی.

من خواستم خودمو نشون ندم، اما خب نشون دادم، اگه وسط حلقه مطالعاتی با حرف آدمی حال نکردم و دیدم بحث داره منحرف می‌شه سرم رو گداشتم رو شونه‌ی هستی و گفتم هستی من دارم نمی‌فهمم چی می‌شه، تو می‌فهمی؟در حالی‌که می‌تونستم عین آدما چرت و پرت فلسفی ببافم و وانمود کنم دارم متوجه می‌شم اما خب نبودم.اون‌وقت اون آدم من نبودم.

من امروز دانشکده نرفتم، و احساس می‌کنم سه ماه از دنیا عقبم، چون انقدر اتفاقات عجیبی توی دانشکده افتاده که خودم باورم نمی‌شه،اما چیزی که بیشتر از هر چیزی بهم احساس خوبی می ده اینه که آدما دونه دونه میان و بهم می‌گن که جام خالی بوده، و برام با جزییاتی که دوستشون دارم همه‌چیز رو تعریف می‌کنن، آدما بهم می‌گن که موقع زدن فلان حرف بهمان آدم همچین کرد و می‌دونن که این چیزا چقدر برام مهمه و خوشحالم، حقیقتا خوشحالم که آدمایی دور و برمن که این روزا من رو به زندگی برمی‌گردونن.آخ، مهم‌تر از همه زهرا، که انقدر پررنگ شده تو زندگی این روزا که به قول یه آدمی انگیزه‌ی دانشگاه رفتن بدون زهرا برام ۲۸درصده.

برمی‌گردم به همون حرفای اصلیآره داشتم می‌گفتم یاسمن آدمی بود که همیشه زودتر از من از جمع فاصله می‌گرفت و اصلا فیلم المپیاد با شاهکار اون شب یاسمن شروع می‌شه که ما آزاد و رها تو حیاط چرخیده بودیم و دویده بودیم و حالا یاسمن بهمون گفته بود می‌خواد عکس بگیره، اما خب یاسمن هیچ‌وقت عکس نمی‌یگره یاسمن استاد فیلم‌گرفتن به بهانه‌ی عکسه.

امشب دوباره تو اون حالتی‌م که اون شب توی قطار بودم.خوابم نمی‌برد و داشتم فکر می‌کردم به تموم لحظه‌هایی که گذشته بود، همه‌ی لحظه‌هاییه که من سرمو بالا نیاورده بودم که یه چیزایی رو نبینم، به علاوه‌ی تموم لحظات دیگه‌ای که فارغ از قضاوت آدما بلند بلند فکر کرده بودم.

امشب پر از حرفم، پر از اخساسات جدید و حتی شاید متناقض، پر از تصمیماییکه گرفتمشون اما نمی‌دونم عملی می‌شه یا نه.آم، یه چیزی هست و مهم‌تر از همه است، اونم اینه که من این روزا یه عامل بازدارنده دارم، یه راز توی دلم دارم، یه راز که فکر می‌کنم دارم باهاش هر کاری می‌کنم به جز مراقبت، انگار این راز رو گذاشتم توی یه قفس، دور قفس پارچه پیچیدم و دفنش کردم توی یه چاله عمیق توی زیرزمین خونه‌مون.
واقعا تصورم اینه که این راز رو خفه کردم و دچار توهمم که دارم ازش مراقبت می‌کنم، حقیقت اینه که دارم دفنش می‌کنم و نادیده‌ش می‌گیرم و در عین حال این راز زنده است، با هر نشونه‌ای سرشو از توی قلبم بیرون میاره و داد می‌زنه من هستم! و من باز دهنشو می‌بندم.می‌دونی از وقتی این راز رو توی قلبم نگهداری می کنم انگار یه بخش زیادی از انرژیم رو از دست دادم، انگار زانوهام سست شدن، انگار موقع حرف زدن صدام می‌لرزه، انگار دیگه من اون آدم رها نیستم، انگار این راز دست و پام رو بسته، نمی‌ذاره محکم قدم بذارم، همه‌ی قدمام پر از تردیده.

دلم خیلی چیزا می‌خواد، خیلی چیزایی که باعث بشه احساس شادی کنم، بیشتر از این، شادی توام با آرامش ، به زهرا گفتم دلم می‌خواد الآن که دارم این‌جا راه می‌رم یه کسی بیاد و بهم بگه می‌خواد حرف بزنه، و اون حرف بزنه، زیاد و من بشنومدلم شنونده بودن می‌خواد، شنونده بودن فعالو حضوری. خیلی وقته همه‌چیز رو به صورت حضوری ترجیح می‌دم، نمی‌تونم از پشت گوشی همه‌ی خودم رو بروز بدم و همه‌ی اون آدم رو دریافت کنم. این‌طوری شدم که وقتی آدمام پیام می‌دن حرف بزنیم این‌طوری‌م که خواهش می‌کنم حضوری چطور می‌تونم نادیده بگیرم زبان بدن آدما رو، حالت نشستنشونو، مدل چشماشون، موقع بیان کردن فکراشون همه‌ی اینا من رو ترغیب و کنجکاو می‌کنه به حضوری و واقعی بودن.

و خب آخیش. پناه می‌برم به نوشتن

پناه می‌برم به نوشتن

پناه می‌برم به نوشتن

.

 

پ.ن: عنوان، آهنگ پالت، مثلث.


 

 

ما همیشه برای چیزایی که از دستشون دادیم سوگواری نمی‌کنیم، ما برای چیزایی که می‌تونستیم به دست بیاریم و نخواستیم که داشته باشیمشون سوگواری می‌کنیم.

من اون شب تو حرم امام رضا سوگواری کردم برای چیزی که می‌تونستم داشته باشمش اما نخواستمش. دل بی‌قرارمو اون‌جا گرو گذاشتم و از امام رضا یه دل محکم‌تر رو خواستم.

می‌دونی، ماجرا اینه که ما چی رو با چی معامله می‌کنیم؟ مسئله این‌جا است که می‌خوایم ببینیم یا نه، وقتی تصمیم می‌گیریم نبینیم ماجرا خیلی فرق می‌کنه، وقتی قرار می‌ذاریم نبینیم خدا مهر خاموشی می‌زنه رو گوشمون رو چشممون و روی دهانمون و در نهایت روی قلبمون. دیگه اون‌وقت نه این‌که تلاش کنیم چشمامونو ببندیم و نبینیم، نه! اون وقته که اصلاً تلاشی برای ندیدن و نشنیدن نمی‌کنی چون دیگه ابزارشو نداری چون خدا مهر خاموشی زده رو قلبت.*

اما اگه این غبار کم باشه، با نشونه‌ها، زنده می‌شی، رشد می‌کنی، اخلاص ذهن و راهتو روشن می‌کنه، چشمای غبارگرفته، قلبایی که غبار روشون نشسته پاک می‌شن و تو تازه می‌بینی، اگر قرار بر دیدن مادی اتفاقات باشه ما همیشه چند هیچ عقبیم. چون دنیا همین دو دوتا چارتای آدما نیست و چه خوب که نیست.

من تموم این روزا، تموم این روزایی که حاج قاسم نبود و باورمون نمی‌شد که نیست یاد تو بودم روح‌الله، یاد جمله‌ی طلایی وصیت‌نامه‌ت 《شهادت خوب است، اما تقوا بهتر است》 من خی‌لی یادت بودم.

و من قبل حاج‌قاسم، سر شهادت تو، مطمئن شده بودم که نطق شهدا تازه بعد شهادتشون باز می‌شه و صداشون عالم‌گیر می‌شه

الآن سر مزارت که بالاش بوته‌ی یاس کاشتن-همون نذر قدیمی- هزار و یکی آدم میان که تو رو نمی‌شناختن، از مظلومیتت خبر نداشتن، اما روح‌الله

آخ که نمی‌دونی ما این‌جا برای عزاداری سرباز وطنمون باید به آدما جواب پس بدیم

دعامون کن.

برامون دعا کن که چشممون حقیقت رو ببینه، برامون دعا کن مسیر ذهنمون روشن بشه، که بتونیم چیزی بیشتر از قدمای جلوترمونو ببینیم، بلد بشیم خودخواهیامونو بذاریم کنار و برای خدا کار کنیم.

دعا کن زبانمون گویا بشه، برای خودمون و نسلای بعد از خودمون 《ایمان》 بخواه.

به برکت همون همسایگی کوتاه، التماست می‌کنم دعام کن روح‌الله.این روزا فقط دعای عاقبت به خیری می‌تونه نجاتمون بده.

می‌دونم که زنده‌ای، می‌دونم که می‌بینی، می‌دونم که الآن دستت برای کمک کردن هزار برابر بازتر از وقتیه که این‌جا روی زمین بودی. من با تک‌تک سلولام معتقدم به این‌که "شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند"

*آیه‌ی ۱۸ سوره‌ی بقره |صم بکم عمی فهم لایرجعون|

عکس: روح‌اللهِ کوچک.


کدایی که برامون تعریف شده بود تا بتونیم انتخاب واحد کنیم کدای درستی نبود، چارت درسی عوض شده بود اما کدهای جدید هنوز تعریف نشده بودن.
سامانه‌ی زیبای گلستان(!) مدام خطا می‌داد، حتی برای درسای تخصصیمون و می‌گفت عدم تطابق با سرفصل رشته‌مون داره.
تو اون شلوغیای آموزش و دانشکده و روز انتخاب واحد که همه می‌شینن جلوی در آموزش تا کارشون راه بیفته رفتیم و اومدیم تهش بهمون یه برنامه دادن و گفتن فقط همینا رو می‌تونین بردادین و ما این‌طوری بودیم که نه، نمی‌خوایم.ما نمی‌خوایم آشغال‌ترین واحدا رو با آشغال‌ترین استادا بگذرونیم‌.گفتن نه همینه که هست برید با مدیرگروهتون صحبت کنید. مدیرگروهمون احمق‌تر از آدمای دیگه‌ی دانشکده است و  برگشته سمت ده نفرمون و می‌گه بچه‌ها شما سال اولید فک کنید دبیرستانه و برنامه‌ای که ما بهتون می‌دیم رو اجرا کنید.
و ما محکم وایستادیم و گفتیم نه!یا کد جدید برامون تعریف می‌کنین یا ما انتخاب واحد نمی‌کنیم، گفتن نمی‌شه، تلاش الکی نکنین.
بیخیال نشدیم به آدمای دیگه زنگ زدیم و گفتیم انتخاب واحداتون رو به دوازده تا برسونین و درس دیگه‌ای برندارین قراره اعتراض کنیم. از ساعت هفت صبح داشتیم توی علوم اجتماعی می‌دویدیم. از این اتاق به اون اتاق، از طبقه‌ی چهار به طبقه‌ی یک و هیچ‌کس پاسخگو نبود تا رییس دانشکده رو آوردیم. ده نفر آدم عصبانی بودیم که دانشکده رو گذاشته بودیم رو سرمون و می‌گفتیم ما انتخاب واحد نمی‌کنیم تا کدای جدید برامون تعریف کنین، کلاس ظرفیت داره و درس تخصصیمون هم هست ما بیخیال نمی‌شیم.
سال‌بالاییا حمایت می‌کردن اما آروم می‌‌گفتن حل نمی‌شه امید نداشته باشین.
رییس دانشکده مسئول آموزش رو کشید بیرون و گفت اینا چی می‌گن و کارشونو درست کن.مسئول آموزش ساکت شد و گفت این‌که کار خاصی نیست، حتماً دکتر، من الآن انجام می‌دم.کاری نداره! و به محض این‌که اعتمادی رفت بیرون دوباره گفت نه نمی‌شه! از شدت عصبانیت سرخ شده بودیم و داد و بیداد می‌کردیم.همه‌ی دانشکده تعجب کرده بودن از این همه پیگیری دوباره رفتیم پیش رییس دانشکده و حوزه ریاست و هر مقامی که واقعاً توی دانشکده وجود داره
اعتمادی دست مسئول آموزش رو گرفت و گفت اول برای اینا کد تعریف کن و ما این‌طوری بودیم که هللل یههه. شد.شد
اعتراضمون جواب داد و اون لذتی که بردیم غیر قابل وصف بود.
ما تونستیم با کدای جدید ساعت ۴بعدازظهر بعد نه ساعت انتخاب واحد کنیم اما فقط دوازده واحد اما می‌دونید ماجرا چیه اون دوازده واحد خیلی اررشمندتر از ۲۰واحدی بود که می‌تونستیم برداریم.
چون براش جنگیده بودیم.
براش دعوا کرده بودیم، برای گرفتن حقمون یه قدمی برداشته بودیم و فهمیده بودیم حرکات جمعی جوابه.
ملت با دست نشونمون می‌دادن و می‌گفتن اینا ورودیایی‌ن که اعتراض کردن و کارشون حل شدو حالا علوم‌اجتماعی برای همه‌ی ما ده نفر لذت‌بخش‌تره، می‌دونم که دوازده بهمن وقتی سر کلاس می‌شینیم احساس شور می‌کنیم چون ما منفعل نبودیم و یه حرکتی کردیم.
و خب آره.
من دیگه این روزا دل‌تنگ دانشکده و آدماش می‌شم.
این‌جا همون جاییه که می‌خواستم.

این بهترین حسیه که تو این چند وقت اخیر تجربه کردم.

پ.ن: عنوان از چارتار


the great gatsby-2013

نیک: گتسبی به نور سبز ایمان داشت، به آینده‌ لذتناکی که سال به سال از پسِ ما می‌گذرد. اگر این‌بار از چنگِ ما گریخت چه باک – فردا تندتر خواهیم دوید، و دست‌هایمان را به دوردست‌ها درازتر خواهیم کرد… و سرانجام یک بامدادِ خوش – در قایق‌هایمان بر خلاف جریان آب پارو می‌زنیم، و پیوسته به سمتِ گذشته رانده می‌شویم.


 

هر آدمی که به ما می‌خوره و ما باهاش ارتباط می‌گیریم یه ردی از خودش به جا می‌ذاره، مهم نیست این ارتباط یک سلام ساده باشه یا یک معاشرت عمیق و دوستی چندین و چند ساله، همه‌ی اینا یه ردپایی از خودشون توی روحمون باقی می‌ذارن، ما سعی می‌کنیم آدم‌ها رو فراموش کنیم، بدی‌ها رو از یاد ببریم، اما حقیقت اینه که همیشه یه چیزی از وجود آدما تهِ قلبمون باقی می‌مونه، ته‌مونده ای از احساس که باعث می‌شه رد نگاهی رو دنبال کنیم، به سلام کردن اون آدم و واکنشاش نگاه کنیم. 

این احساس ته‌نشین شده یه حد متعادلی از دوست داشتنه که حتی ما گاهی فراموشش می‌کنیم، فراموش می‌کنیم که به اون آدما احساسی داریم، یادمون می‌ره که کاراشونو دنبال می‌کنیم، حرفاشون برامون مهمه، عادت می‌کنیم به داشتن حداقلی از احساس.

این ردپایی که آدما از خودشون توی روحمون به جا می‌ذارن، همیشه شبیه محبت، زیبا نیست. گاهی وقتا خراش‌های روی روحمون ردپای آدماییه که وارد زندگیمون شدن، این خراش‌ها کم‌رنگ می‌شه جراحتش خوب می‌شه اما همیشه همیشه همیشه یه خط کم‌رنگ روی روحمون باقی می‌مونه که باعث می‌شهخودمون به یاد بیاریم یه روزی یه جایی یه رفتاری باعث شد روحمون ترک برداره.

من خیلی وقته سعی می‌کنم از روحم مراقبت کنم، اما این‌که بلدم؟ آیا می‌تونم؟ آیا اصلاً صحیحه این‌طور مراقبت کردن؟ نمی‌دونم.

من خیلی وقته چیزی نمی‌دونم.

خیلی وقته پناه آوردم به خودم، به ذاتِ خودم.

اما این پناهگاه امنیه؟ نمی‌دونم!

 

پ.ن: داستان اینه که خون می‌ره و جراحتش پیدا نیست -از کانال زهرا اسدی-

پ.ن: حرف‌های زیبا از آدم‌های زیبا-یک-

 


-وقتی ذهنم خیلی درگیره می‌رم یه جای شلوغ، و یه کنج می‌شینم و فکر می‌کنم.

من وقتی راه می‌رم به تو فکر می‌کنم، وقتی حرف می‌زنم به تو فکر می کنم، وقتی درس می خونم بازم تو، وقتی دارم ناهار می‌خورم به تو فکر می‌کنم، حتی وقتی دارم با خودت حرف می‌‌زنم هم باز به تو فکر می‌کنم.

کاش می‌شد رفت تو ذهن آدما، کاش می‌شد فعل و انفعالات مغزشون و روند فکر کردنشون رو فهمید. دلم نمی‌خواد آدما بهم توجه کنن، همون‌طور که دلم می خواد بهم توجه بشه، درست‌تر این‌که می‌خوام آدمای امنی باشن که فقط اونا بهم توجه کنن و دیگران دور باشن، خیلی دور. آدمایی که این وسط وجود دارن می‌ترسوننم. اونایی که تکلیفشون رو نمی‌دونم تو زندگیم، نمی‌دونم نزدیکن یا دور، نمی‌دونم باید کدوم ابعاد وجودم رو براشون آنلاک کنم.

کاش خود آدم‌ها می‌اومدن و می‌گفتن کجای زندگیمونن تا تکلیفمونو بدونیم.

-دچار بیماری حضور شدم، ترجیح می‌دم آدما رو حضوری ببینم و حرف بزنم، زبان بدن برام مهم شده.

دلم تنگه، غمم گینه، حس ششمم بیدار شده و من ایگنورش می‌کنم.

و باز تکرار می‌کنم:

آدم همیشه برای چیزایی که از دستشون داده سوگواری نمی کنه، آدم برای چیزایی که می‌تونسته داشته باشه و به خاطر مرزای ذهنیش قبولشون نکرده سوگواری می‌کنه.

 


 من یاد گرفتم، من دیدم، من خوب شنیدم. فکر کردم نشستن و تماشا کردن اشتباهه اما درست بود. چون هر بار زیاد دست و پا زدم  همه‌چی بدتر شد.

طوبآ می‌گه صبر کن، زیاد جو نده، حواس کائنات رو پرت نکن، بذار خدا بدونه کدوم دریچه رو باز کنه و برات ازش نور بفرسته. البته قبل‌تر فاطمه اینو بهم گفته بود، اون همیشه حقایق رو می کوبونه تو صورتم و من همیشه مقاومت می‌کنم و سکوت می‌کنم و در مرحله‌ی آخر تسلیم می‌شم. این بار هم. فاطمه گفت مشکل تو اینه که همیشه می‌خوای یه کاری بکنی. نکن آقا. آروم بشین.

اما من همیشه گفتم با من تلاش کن که بدانم نمرده‌م این تناقض کجا حل می شه؟

امروز روز خوبی برای خوندن کلماتِ آدم‌ها است پس برای چندمین بار می‌رم و کلمه‌های آدما رو می‌خونم. چی دستگیرم می‌شه اما؟ یه قلبِ رقیق.

طوبآ برای گیله‌مرد نوشته بود: رقیق‌قلبِ قوی روح و خب دتس‌ایت. - چون بزرگ‌ترین مشکلم با آدما اینه که فقط رقیق‌قلبن و قوی‌روح نیستن!-

ذهنم باز می‌پره و این از مدل نوشتنم و حرف زدنم معلومه، جمله‌هام تموم نمی‌شن، ته ندارن.

غزاله باز هم راست می‌گه بنشینم و صبر پیش گیرم.

یه چیزی این روزا مغزم رو می‌خوره که حتی بلد نیستم بیانش کنم پس هی موکولش می‌کنم به بعد، نمی‌دونم این بعد می رسه یه روزی یا نه.

اما به لیلی قول حرف زدن درباره‌ش رو دادم که خودم رو موظف کنم به حرف زدن.

کاش بگم آه و خودتون بفهمینش.

این روزا به این فکر می‌کنم که رها کردن رو بلدم یا نه؟ می‌بینم که نه، خی‌لی وقته زور رها کردن ندارم اما خب زور چنگ زدن و نگه داشتن هم نه.

دارایی‌هام نیاز به ترمیم دارن.

همیشه همیشه همیشه.

دلم ادبیات می‌خواد ادبیاتِ نجات‌بخش.

پ.ن: -ولی چشماش برق می‌زد و برق چشماش من رو ترسوند-



●چند روز قبل به فاطمه گفتم چیزی که من رو اذیت می‌کنه اینه که بدون این‌که بخوام افتادم تو بازی‌. اون موقع که این حرف رو زدم فکر می‌کردم این جدیدترین و عجیب‌ترین حسیه که تا الآن داشتم.اما چند روز بعد وقتی داشتم کانال آدم‌های مختلف رو می‌خوندم رسیدم به اون‌جایی که سارا نوشته بود فلانی می‌گه من انتخاب نکردم، من انتخاب شدم و این مسئله اذیتم می‌کنه.
●ما هر کدوممون یه گوشه از دنیاییم اما به طرز عجیب و حتی ترسناکی به هم ربط پیدا می‌کنیم.
شبیه اون روز که من تصمیم گرفتم از علو‌م‌اجتماعی تا جهاد رو پیاده برم و اون آهنگی رو گوش دادم که می‌دونستم شایا اون روزا همون رو گوش می‌ده و خب گریه‌م گرفت.اون‌جا تو نوت گوشیم نوشتم:《وقتی آهنگایی که گوش می‌دیم شبیه به هم می‌شه اما هر کدوممون یه گوشه از دنیاییم. می‌تونم چشمامو ببندم جلال رو به سمت فاطمی پیاده برم و تو خیالاتم تو رو ببینم که ایتالیا رو به سمت انقلاب می‌ری.》
ما به هم ربط پیدا می‌کنیم بدون این‌که بخوایم بدون این‌که بفهمیم.
من با زهرایی دوست می‌شم که قبلاً یه جایی رفیق قدیمی دوست صمیمی من بوده.
و خب این‌طوری می‌شیم که زمین گرده. کاش ما یه جای درست به هم پیوند بخوریم.

●من و کیمیا سه شب پیش تا صبح رقت قلب کشیدیم.نفس‌هامون رو حبس کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم. و این وسط کلی گریه کردیم برای از دست‌رفته‌هایی که دیگه قابل برگشت نیستن اما تهش زدیم رو شونه‌ی هم و گفتیم هنوز زنده‌ایم و نفس می‌کشیم و سعی می‌کنیم روابطمونو زنده نگه داریم. این‌که چی شد چیا گفتیم چیزیه که شاید هیچ‌وقت خودمون هم نفهمیدیم فقط بعد دو ساعت متوجه شدیم یه چیزی توی وجود ما بعد از خوندن اون متن‌ها و زدن اون حرفا تغییر کرد و اون اینه که ما عوض شدیم.در واقع ما بزرگ شدیم. الآن درباره‌ی چیزایی حرف می‌زنیم که هیچ‌وقت حتی فکر نکردیم بشه درباره‌ش انقدر جدی حرف زد.
دیشب هم به کیمیا گفتم، براش گفتم چیا به روحمون آسیب می‌زنه و قبول کرد اما به هم قول ندادیم از روحمون مراقبت کنیم. چون اگه هنوز یه چیزی بین من و کیمیا باقی مونده باشه همین دیوونگیامونه.
●من و فاطمه وارد دراما شدیم. درامای عجیبی که هیچ‌جوره فکر نمی‌کردیم توش بیفتیم و آدم‌ها این‌طوری به هم گره بخورن. الآن هر دیالوگی که فاطمه رد و بدل می‌کنه دیگه فقط به ما ربط پیدا نمی‌کنه، زندگی آدم‌ها و سرنوشتشون رو تحت تاثیر قرار می‌ده و انقدر همه‌چی داره سریع اتفاق می‌افته که اون شب گفتم فاطمه دیگه از این‌جا به بعدشو بلد نیستم، کاش می‌شد خدا بهمون بگه بخش بعدی قراره چه اتفاقی بیفته و جفتمون فقط شونه بالا انداختیم و سعی کردیم نقشمونو درست انجام بدیم.
●و چیزهایی هست که نمی‌دانی[م]

 

پ.ن: پس برنامه‌ی ما تا چند شب اشکی شدن و سوگواریه.

پیوست: واقعه. [این صدایی که روزها است تو گوشم پلی می‌شه و وسطاش من رو به گریه می‌اندازه]


چطور بگم گفتنش سخته.روزای عجیبی بود.فاطمه‌ی عجیبی بودم، زیاد الکی دست و پا زدم.یاد اون روزی که وسط جمع رفتم نشستم یه گوشه جدا و آدمایی که باید، فهمیدن و گریه‌هایی که کردم بدون این‌که تو چشمشون نگاه کنم. دل‌تنگ روزایی که لیلی وسط حرف زدن دستمو می‌گرفت یا اون روز که نشستیم جلوی کمدای فی و هیچ‌ کدوم چیزی نگفتیم و بعد چند دقیقه بلند شدیم و بدون هیچ حرفی نشستیم سر کلاس.
یاد اون روزایی که وسط حیاط فرهنگ رو زمین دراز می‌کشیدیم و بلند بلند فکر می‌کردیم. دل‌تنگ اون‌ مشهد تابستون نشستن رو زمین سرد بهشت ثامن و تکیه دادن به همون ستون.اون شب که تو صحن از شدت غمی که احاطه‌مون کرده بود با فاطمه تو حرم دویدیم و بهم نه نگفت. روزایی که قرار بود بریم امجدیه و کل هفته به شوق اون‌جا می‌گذشت.اون روز که لیلی وسط کلاس اس‌ام‌اس داد میای پیشم و من از استرس حال اون هیچی نفهمیدم و تا مدیریت از استرس مردم. همون روز که تکه‌های لیلی رو دیدم که روی زمین ریخته بود و دستای همراهی سحر رو محکم‌تر از همیشه حس کردم. اون روز که غزاله رو پله‌ها نشست و من حرفایی رو زدم که نباید می‌زدم و اون بهم نگفت اشتباه می‌کنی. دل‌تنگ اون روز که تا تاکسیا رو دویدم که برسم ادبیات و چهار طبقه رو در حال مرگ بالا رفتم.  روزایی که همه می‌رفتن فقط من و زهرا می‌موندیم و از هر دری حرف می‌زدیم و حتی یه بار دو ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زدیم و به زور از دانشکده خودمونو پرت کردیم بیرون.نود وهشت و دیدارهای جدید.تجربه‌های جدید.معلم بودن دو ساعته. دو نصفه شب روی پل چوبی لاهیجان آهنگ گوش دادن و قدم زدن.گرفتن محکم دست داداشم که پرت نشم پایین.اون روز که لیلی بهم ویدیومسیج داد و من پنیک کرده بودم و نمی‌دونستم یه مسئله‌ی ناآشنا رو چطوری باید هندل کنم.اون شب که تو واگنای قطار سرمو چسبوندم به شیشه و پشت تلفن به فاطمه گفتم من بلد نیستم آدما رو تو آب‌نمک بذارم. ویسایی که روزا به شوق شنیدنشون از خواب بیدار می‌شدم.اون قسمتی که تو ایستگاه اتوبوس فرمانیه گوش دادمش و از شدت هیجان گریه کردم.
اون روزا که سحر برام ماجراهاشو تعریف می‌کرد و من لحظه به لحظه ازش باخبر بودم.
همه‌ی چهارشنبه‌هایی که از کارگر تا انقلاب رو گشنه و تشنه می‌اومدیم و صدای اذان بلندتر از همیشه بود. نود و هشت سال اشتباه کردن و معذرت‌خواهی کردن. امید دادن امید دادن امید دادن. خسته شدن. افتادن و بلند شدن. اجازه دادن به آدما برای نزدیک شدنایجاد مرزهای جدید ذهنی و دوست داشتن آدمایی که به این مرزا احترام می‌ذارن.
دل‌تنگ شنیدن صدای اذان و نماز توی نمازخونه‌ی چهارراه ولیعصر.دراماهای جدیدی که ناخواسته واردشون شدیم و پسشون زدیم. اون پیاده‌روی شریعتی و گرفتن مهم‌ترین تصمیمات زندگیمون با فاطمه وقتی صدای ماشینای توی اتوبان انقدر زیاد بود که ما حتی صدای خودمون هم نمی‌شنیدیم و پایبند موندن به همون تصمیما. تموم روزایی که یاد گرفتم باید حرف بزنم، یاد گرفتم با گفت‌وگوهای ذهنی چیزی عوض نمی‌شه، اگه می‌خوای باید بجنگی و از آدما بخوای کنارت باشن. دل ‌تنگ اون حلقه مطالعاتی که سعی کردیم زنده نگهش داریم و وقتایی که سرمو می‌ذاشتم رو شونه‌ی هستی و می‌گفتم من نمی‌فهمم اینا چی می‌گن تو می‌فهمی؟و اون همیشه همراهیم می‌کرد.دل‌تنگ ویدیوکال روزای قرنطینه که از شدت خنده ماجراها تو هم گم می‌شد. قرارهای هول‌هولکی تو چارراه که بتونیم امانتیامونو با‌ غزاله رد و بدل کنیم و همون بغل ساده اما دلگرم‌کننده.
دل‌تنگ‌ آتش بدون دود و آلنی و شوری که با خوندنش توی وجودم احساس می‌کردم. اون چندباری که از شدت خستگی تو مترو خوابم برد و از ایستگاه جا موندم.اون باری که بهم توهین شد و سکوت نکردم و این یعنی بزرگ شده بودم. اون روزایی که از قصد مسیرمو  اشتباه می‌رفتم که مجبور نباشم با چشمای اشکی برم خونه.
وقتایی که شایا بهم یه‌هویی یه عالمه پیام می‌داد و من تو تک‌تک روزا خودم رو کنارش حس می‌کردم. دل‌تنگ نشستن تو هنرهای زیبا به بهانه‌های مختلف. املت‌ خوردن تو زیرج روز ثبت‌نام غزاله. شیرکاکائوهایی که سحر برام می‌خرید و نگه می‌داشت که من زنده بمونم. اون روز که تو ادبیات اون خانمه باهام درد و دل کرد و غر زد که چرا شمیسا قراراشو کنسل می‌کنه و کیمیا و غزاله از دستش نجاتم دادن. زینب و حنانه که نیمه‌ شعبان من رو زنده نگه داشتن. اون دعایی که اون روز به من افتاد《 دعا می‌کنم سرتان گرم کار باشد و دلتان با یار》.اون بلیطی که یه هویی شب آخر خالی شد و نتیجه‌ش شد همون مشهد نجات‌دهنده، سحری که نشستم تو گوهرشاد و دو ساعت صبر کردم تا طلوع آفتاب رو ببینم. دلی که بعد اون ماجراها گذاشتمش تو دارالعباده و وقتی از اون‌جا اومدم بیرون، درسته چشمام از شدت اشک هیچ‌جا رو نمی‌دید اما من چیزی رو معامله کرده بودم که مطمئن بودم هیچ‌کس جز خودش بلد نیست بهترشو بده.برای اون روز سرد توی انقلاب که تا مدرسه قرآن دویدم و دست و پاهام از سرما بی‌حس شده بود و راه برگشت که هوا تاریک بود و ما عجله داشتیم اما گشنه بودیم و با بشری هات‌داگ خریدیم و توش حتی گوجه هم نداشت. همون شب که کتاب خریدیم و تو نمازخونه‌ی متروی انقلاب نماز خوندیم و بعدش کف مترو نشستیم و از ماجراهای مردم گفتیم و بلندبلند خندیدیم‌. اون روز که خانمه بهمون گفت می‌خوام برم فلان‌جا منو برسونین. یاد روزای انتخاب رشته و ویس مبارکه که توش صدای آواز پرنده می‌اومد و من انقدر حواسم پرت اون صدا شد که نفهمیدم داره چی می‌گه. به یاد اولین روز بعد مشهد که احساس معذب بودن می‌کردم تو دانشکده و زهرا با گل نرگس اومد سر کلاس.کلاس روان‌شناسی که زودتر اومدم سر کلاس و تشنه‌م شد رفتم بیرون و خودم می‌دونم چی گذشت بهم بعدش. روز انتخاب واحد که از عصبانیت تو راهروهای علوم‌اجتماعی داد و بیداد می‌کردیم و انقدر درگیر بودیم  که یادمون رفت ناهار بخوریم و مامان زنگ زد به گوشیم که چطورین و چی کار می‌کنین و ناهار چی خوردی و من تازه یادم افتاد که عه ناهار! اون موقع که فلانی به هستی گفت به نظرم دیگه وقتشه ناهار بخوریم رنگ و روت رو ببین. اون شادی‌ای که تو چشمامون بود بعد درست شدن کدامون و اون آرامشی که کنار سایت بهمون تزریق شده بود. روز امتحان اقتصاد که من نرفتم دانشکده و هستی زنگ زد برام تعریف کرد چه اتفاقایی افتاده و من از شدت خنده نفسم بالا نمی‌اومد.وقتی که خونه‌ی فاطمه بودم و نتایج کنکور اومد. نتیجه‌ی عجیب فاطمه و بادمجون بم آفت نداره.شهادت حاج‌قاسم و گریه‌ای که بند نمی‌اومد. سرگردون راه رفتن تو حرم و صدای روضه‌ای که همه‌جای حرم می‌اومد. هفت ساعت کنار حوض تو صحن جامع منتظر پیکر سردار موندن.تولدم و نامه‌ی کیمیا.تجریش رفتن هر ماهه با مامان.ازدواج گیله‌مرد و طوبآ، ازدواج مطی و بنژامن.یاد تموم ترافیکایی که با بابا تو راه دانشگاه گیر کردیم و مراقب خودت باشی‌هایی که موقع پیاده شدن شنیدم.تلاش برای گریه نکردن تو حیاط دانشکده. متروی دانشگاه شریف با رضوان و تجربه‌ی فائزون.اون حس امنیتی که زهرا بهم داد و اشکی که تبدیل به خنده شد.
اون شب که با بشری لجبازی کردیم تا صبح بمونیم حرم اما نتونستیم و مجبور شدیم نصفه‌شب برگردیم و نزدیک بود از شدت خواب‌آلودگی تصادف کنیم. همون روز که تو لابی نشسته خوابیدیم. دل‌تنگ اون آقایی که همیشه جلوی متروی جهاد ساز می‌زنه. به یاد اون روزایی که هیچ تاکسی‌ای قبول نمی‌گرد تا گیشا بره و من با دیدن آدمای آشنا چشمام برق می‌زد. 

دل‌تنگ بودن، حضور و آدم‌ها


پارسال چنین شبی آزاد و رها وسط حیاط فرزانگان به واسطه‌ی هیئت عقیله‌ی عشق می‌چرخیدم و هر از چندگاهی به آسمون شفافش نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم عمیق‌تر از همیشه نفس بکشم و امشب توی خونه خودمو مچاله کرده بودم و کمیل می‌خوندم.

 

[.اِرْحَمْ مَنْ رَأسُ مالِهِ الرَّجاَّءُ وَ سِلاحُهُ الْبُکاَّءُ.]

رحم کن به کسی که سرمایه ‏اش امید و اسلحه‌ش اشک‏ِ ریزان است.

 

 

 


درست وقتی که دارم به جزییات یه مسئله فکر می‌کنم، به این‌که چطور می‌شه اون کار رو پیش برد، کدوم راه بهتره کدوم زودتر به نتیجه می‌رسههمون موقع اون حس بهم هجوم میاره که اصلاً اصل و اساس ماجرا درسته یا چی.

و خب فرو می‌ریزم.

 


 همه‌ی ما یه پل چوبی داریم، یه مکان قدیمی که از در و دیوارش خاطره‌ی آدما می‌ریزه.یه جایی که می‌ترسی از کنارش رد بشی و مسیرت رو عوض می‌کنی.چون دیگه نمی‌تونی با آدمای جدید برگردی به همون روزای قبل.ما نمی‌تونیم با ورژن امروزِ خودمون برگردیم به دیروز. هنوز نمی‌دونم این خوبه یا نه. هنوز نمی‌دونم این به اصالت ما ضربه می‌زنه یا نه.

 من حقیقتا از پل چوبی می‌ترسم، از آدمایی که باعث می‌شن به خود جدیدمون شک کنیم. امثال دایی ناصر و نازلی. من از پل چوبی و آدماش می‌ترسم. از این‌که نتونم کامل از خودم کنده بشم.در حالی‌که هنوز از پوست قبلی بیرون نیومدم وارد یه پوست جدید بشم.

من از این‌که به ده سال پیشم برگردم و نتونم همون آدم باشم وحشت دارم. چون نمی‌تونم از گذشته‌م کنده بشم.چون بلد نیستم مسیرم رو از پل چوبی کج کنم اما اگه بخوام دارایی‌هام رو نگه دارم باید اول از همه پل چوبی توی ذهنم رو خراب کنم.

اما می‌شه؟ امکانش هست؟ پل چوبی واقعی رو شاید.اما پلای چوبی ذهنمون از بین می‌رن؟ 

فکر نمی‌کنم. هیچ وقت.

ردپای خاطره‌ی آدما ممکنه کم‌رنگ بشه، اما پاک نمی‌شه.

پ.ن: پل چوبی-کیم-مهران مدیری


▪ما چقدر عوض شدیم. چقدر راحت درباره‌ی چیزایی با هم حرف می‌زنیم که برای بزرگ‌ترامون هنوز تابوعه. ری‌اکشنایی نشون می‌دیم به اتفاقات که برای خودمون خیلی حل‌شده و ساده است اما نسل قبلی ما هیچ‌جوره حتی نمی‌تونه به این شکلی بودن فکر کنه. چقدر راحت بروز می‌دیم، حرف می‌زنیم راحت اشتباه می‌کنیم و راحت‌تر از اشتباه کردن اقرار می‌کنیم و ازش می‌گذریم. خودمونو می‌اندازیم تو آغوش چالش‌ها، مرزای ذهنی خودمون و دیگران رو رد می‌کنیم و درسته که از استرس نفسمون بالا نمیاد اما با افتخار و با صدای بلند داد می‌زنیم اشتباهم باش.
تهش چی می‌شه؟ وقتی از دل چالش بیرون میایم توقع می‌ره عاقل شده باشیم اما دنبال اشتباه بعدیمون می‌گردیم.
چقدر راحت دوست داشته می‌شیم و دوست می‌داریم و عادت می‌کنیم.

▪علاقهی زیادی دارم به این‌که همه‌چیز رو با هم هندل کنم و نمی‌خوام بپذیرم که نمی‌تونم.البته که در نهایت این کار رو انجام می‌دم اما کاملا با خودم در جنگم. کمال‌گراییم لحظه‌ای راحتم نمی‌ذاره.نمی‌تونم یه کار نصفه و نیمه انجام بدم و اگه مجبور بشم مدام تو ذهنم پسش می‌زنم.


▪این روزا که نادر ابراهیمی می‌خونم، رویکردم کاملا نسبت بهش شبیه قرص‌های مسکنه. می‌خونم که زنده بمونم.هر چند که گاهی خودش موجب مرگم می‌شه.راستی مسئله‌ی ما همیشه این نیست؟
چیزی که می‌تونه زنده نگهمون داره می‌تونه باعث مرگ بشه.
امروز یه متن خوندم درباره‌ی این‌که ما به اندازه‌ی آدمای دورمون آسیب‌پذیریم.هرچقدر دیوار بین خودمون و آدما رو بلندتر بکشیم امنیتمون بیشتر تامینه. اما می‌دونی از یه جایی به بعد تصمیم میگیریم که اجازه بدیم آدما بهمون نزدیک بشن و همون قدر که یه رایطه می‌تونه برامون ثمربخش باشه می‌تونه آسیب‌ بزنه.فقط ما این آسیب‌پذیری رو قبول می‌کنیم. یا همون جمله‌ی《نمی‌تونی بگیری تا که ندی از دست》


▪دل‌تنگیم برای جنس نوع بشر رو دیگه فقط برای خودم نگه می‌دارم.عکساشونو نگاه می‌کنم باهاشون حرف می‌زنم و ویدیوکال می‌کنم و تقریبا بعد هر ویدیوکال میانگین چند دقیقه براشون گریه می‌کنم.

▪ذهنم مثل همیشه انقدر شلوغه که ایده‌هام برای نوشتن میان تو ذهنم اما نمی‌تونم نگهشون دارم چون تمرکزم رو از دست دادم.چیه این زندگی.

  


دوگانه‌ی سواد و بی‌سوادی:

وقتی از سواد حرف می‌زنیم، منظورمون چیه و وقتی از علم حرف می‌زنیم چی. یادمه یکی می گفت علم اون نوریه که خدا توی دلت می اندازه. تو ممکنه سواد داشته باشی اما علم نداشته باشی. می‌گفت سواد در لغت با علم فرق داره، اون آگاهی که ما خیلی وقتا دنبالشیم علم نیست، سواده. انگار راه رسیدن به این دو تا فرق می کنه.

من؟ دعا می‌کنم رب زدنی علما» و تلاش می کنم سوادم رو زیادتر کنم. توی این جنگ درونی که گاهی نمود بیرونی پیدا می کنه من زیاد می‌افتم.زیاد وسط یاد گرفتن یه مطلب استپ می کنم و فکر می کنم به فلسفه‌ی این‌که چرا باید بدونمش؟ چطوری می‌تونم به این دانش برسم و اصل ماجرا رو فراموش می‌کنم. در مواجهه‌م با یاد گرفتن چیزای جدید احساس می کنم جهان برام کافی نیست.می‌دونین انقدر کوچک و حقیر می‌شم که حس می‌کنم برام زیاده و لبریز می‌شم.نمی‌تونم آروم بشینم، بلند می‌شم راه می رم فکر می‌کنم و فکر می‌کنم.

اون باری که با ع درباره‌ی یه کاری صحبت می‌کردیم اون می‌گفت از فلان گروه آدم بدش میاد، می‌گفت این نگاه سطحیِ سریع رسیدن به یه چیزی جواب نمی‌ده و فقط ادای دونستنه، اون موقع بهش گقتم نه اونا هم آدمای جالبی‌ن دارن تلاششونو می‌کنن و موفقن اما اون نظرش این نبود و حرفش این بود که ‌آدمای سطحی با تحلیلای سطحی‌ای محسوب می‌شن. الآن که پنج اردیبهشته و احتمالا پنج ماه از اون گفت‌و‌گو  و اون جوی من که توش قرار گرفته بودم گذشته می‌گم آره. می‌بینم که چقدر یه چیزایی مهمه که من بهشون توجه نکرده بودم، من نگاه کلان و جامعی نداشتم. درست و از بالا نگاه نکردم و می‌گم، قبولش می‌کنم و اقرار می‌کنم، اما فکر نمی‌کنم اقرار کردن برای ی روح کافی باشه.

[یادم نیست یه بار به کی گفته بودم از آدم آکادمیک دانشگاهی خوشم میاد و یه چیزایی تو ذهنم شکل گرفته بود که نتونستم هیچ وقت درباره‌ش حرف بزنم.]

اصل رزق بهره‌مندیه نه دارایی. کجا دنبالش می‌کردی؟ اگه می‌گی خداوند خیر‌الرازقینه چطور می‌تونی برای به دست آوردن رزق آدرس اشتباهی رو دنبال کنی؟  من یه چیزایی رو رزق می دونم، رزق می‌بینم، یه چیزایی که یه‌ هو پرت می‌شن تو زندگیم، حتی شاید ایگنورشون کرده بودم، شاید بهشون فکر نکرده بودم، شاید حتی گارد گرفته بودم اما سر زمان مناسب خودشونو انداختن تو بغلم و من فهمیدم که این رزقه. به تازگی این روحیه توی ووجودم تقویت شده که بیان کردن یه چیزایی از ارزشش کم می کنه، قشنگی و بکر بودنش رو از دست می‌ده، واسه همین می‌بینم اتفاقات ریز رو، تاثیرش رو توی روحم احساس می‌کنم و میام توی نوت گوشیم بنویسمش که بتونم درباره‌ش حرف بزنم اما همون‌جا بعد دو خط نوشتن، وقتی هنوز جمله‌م حتی تموم نشده و فعل نداره رهاش می‌کنم، انگار ذهنم آلارم می‌ده اگه درباره‌ش حرف بزنی اصل مطلب رو ادا نمی‌کنی و چون نمی‌تونی درست و کامل ازش حرف بزنی پس خرابش نکن، این حس بزرگ رو به چندتا کلمه و جمله‌ی مسخره تقلیل نده.

دوگانه‌ی گذشته و آینده:

داشتم برای غزاله از روزای دوره تعریف می‌کردم و به همین مناسبت داشتم شر مدیاهام با آدم‌ها و کانال دوره‌ی ۳۱ رو نگاه می‌کردم، خاطرات جالب و خنده‌دار دوره رو برای غزاله گفتم، اما می‌دونی؟ اون بخشی از حقیقت، اون بخشی از تاریکی روزای دوره که مدام پسش می زدم دوباره اومد سمتم و وسط خنده‌دار‌ترین خاطره های ممکن تو ویس برای غزاله گریه کردم، مهم نیست اما خب این سومین بار بود که توی ویس گریه می‌کردم، اولین بار برای نیکتا، سر قبول شدن مرحله دو، دومین بار برای لیلی با کشفی که درباره خودم و مدل رابطه برقرار کردنم و ارزشام رسیده بودم و حالا برای غزاله با یادآوری روزهای نه چندان روشن.

نمی‌دونم دقیقا چه اتفاقی درونم افتاد، من منشا حس‌هام رو خوب می‌دونم، اما یادمه اون روزا نمی فهمیدم قیقا چی داره اتفاق می‌افته؟ سرعت همه‌چی از تصور من بیشتر بود و من فقط و فقط می تونستم به گذشتن روزام نگاه کنم و سعی کنم عقب نمونم.

دیدی یه روزایی توی یه لحظه‌هایی فکر می‌کنی داره زندگیت عوض می‌شه؟ داره یه اتفاقایی می‌افته که می‌تونه باعث بشه زندگیت دیگه همون قبلی نباشه و تو هم دیگه اون مدلی نباشی. براش گفتم، وسط اردوی سعدآباد من این مدلی بودم، وقتی تو نمازخونه نشسته بودم و مهر نصفه‌ی نموری که با هزارتا بدبختی پیدا کرده بودم رو تو دستام می‌چرخوندم.

اینا نقطه هایی از زندگیمن که شاید بشه گفت توی همه‌شون نقطه‌های تاریک وجودم بودن که باعث شدن همچین حسی داشته باشم و با وجود این که دو سال از اون روزا گذشته هنوز با حرف زدن درباره‌ش این‌طوری منقلب بشم و به هم بریزم.

دوگانه‌ی منِ درونی و منِ بیرونی:

خیلی روزا شک می‌کنم، درباره‌ی این‌که کدوم من واقعیه؟ وقتی این‌طوری‌م، وقتی شک‌م اوج می گیره، درست وقتی دارم دست و پا می‌زنم که غرق نشم، همیشه همینه، یه جایی توی یه نقطه‌ای آروم می‌شینم و می‌گم دیگه کاری از دستم برنمیاد، جهان برام وایمیسته، همون موقع خدا یه نمونه می‌ذاره جلو روم. می‌گه می‌بینیش؟ تو همینو می‌خواستی دیگه! و می‌بینم آره، این آدم می‌شه تجسم جواب سوالا و درگیریای ذهنیم. اما آدم نمی‌شم، با این‌که می‌دونم نباید حواس کائنات رو پرت کنم، زور الکی می‌زنم، بی نظمم، ذهنم شلوغه و فقط یا تقلای بی‌جا به خودم آسیب می‌زنم.

فاطمه‌ی واقعی همون‌قدر صبوره که نشون می‌ده یا همون‌قدر ناآرومه که توی درونش و ذهنش می‌گذره؟

دلم پریشونه، با هر نشونه‌ای، با هر رفتاری به هم می‌ریزه، شب و روزام رو پر می‌کنم که فکر نکنم اما باز نمی‌تونم، انقدر پریشونم که امروز وقتی از خواب بیدار شدم نمی‌دونسم روز قبل برام چه اتفاقی افتاده، می‌دیدم که توی ذهنم داره یه اتفاقاتی می‌افته، حس می‌کردم باید یه چیزی شده باشه که حالم متفاوته اما مطلقا هیچی یادم نمی‌اومد. نیم ساعت طول کشید که یادم بیاد کی بودم؟ چی بودم؟ شب قبلم چطور گذشته! تمرکز ذهنی ندارم و به هیچ وجه آروم نمی‌شم، مثل الآن که مدام گریه می‌آید مرا.

-تو که خودت با خبری-

انگار زندگی همینه، همون لحظه‌هایی که فکر می‌کنی هیچی برات کافی نیست، انگار راهت پیدا نمی‌شه، هزارتا شاید و اما. هزارتا فکر و خیال و توهمِ دونستنا، اما همیشه یه چیزی میاد و می‌کوبونه تو صورتت که نه، توهم زدی، نمی‌دونستی و نخواهی فهمید.

-می‌گه فقر برطرف می‌‌شه اما احساس فقر نه!

[الهی العفو، می‌دونم این صدای لرزونو می‌شناسی]

دوگانه‌های تمام‌نشدنی!


 

《.هنوز هم می‌گم آدما شبیه کسایی می‌شن که دوسشون دارن، شبیه اونایی که روزاشونو باهاشون می‌گذرونن، شبیه اونا نگاه می‌کنن، شبیه اونا حرف می‌زنن، و حتی شبیه اونا فریاد می‌زنند.
تو موقعیتای مختلف، سر بزنگاها ناخودآگاه تصمیماشون شبیه هم می‌شه مهم نیست هر کدوم کجای دنیا وایستادن، حتی مهم نیست که توی زمان‌ها و دوره‌های مختلف تاریخی زندگی کنن، معیار و مبنا یه چیزه، مصداق‌ها متفاوته.》

▪به مناسبت شب شهادت تو آقای مطهری این‌جا می‌نویسم که یادم بمونه از شوق یاد گرفتن چیزای جدید شبا رو بیدار می‌مونم و بعد یاد گرفتن یه نوع نگاه جدید چشمام از اشک برق می‌زن.

|تقارن‌های زمانی|


خیلی وقته منتظرم بیام این‌جا. اما دست و دلم به نوشتن نمی‌ره. نه به خاطر اینکه وما اوضاع بده که نه. چیزهایی وجود داره که قلبم رو خوشحال می‌کنه اما مشخصا دغدغه‌های جدی‌ای دارم که باید سعی کنم ازشون حرف بزنم. مثلا اینکه قبل عید، وقتی تو واپسین روزهای ۱۴۰۱ با زهرا طبق رسم هرساله‌مون رفته بودیم تجریش داشتیم با هم ازین صحبت می‌کردیم که چقدر چیزهایی رو تجربه می‌کنیم که درباره‌شون اصلا صحبت نمی‌کنیم. برعکس قبل! چیزها رو ایگنور می‌کنیم و موشکافیشون نمی‌کنیم. خودمون و اکت‌هامون رو نمی‌ذاریم وسط و به درستی و غلطیش فکر نمی‌کنیم. شبیه آدم بزرگایی شدیم که فقط یه سری کارا رو انجام می‌دن که انجام داده باشن و حسمون این بود که جفتمون ازین حالمون بده. ایگنور کردن مداوم نسخه ما نیست و داره حالمون رو بد می‌کنه اما همچنان انگار حاضر نیستیم ازش حرف بزنیم و یا نمی‌تونیم. یکی از این دو تا. اما همون گفت‌وگوی کوتاه من رو روشن‌تر کرد. احساس کردم دوباره تونستم ذره‌ای به احساساتم دسترسی داشته باشم.

مهم‌ترین حس این روزهام همینه! از دست دادن دسترسی به حس‌ها و این برای من خیلی عجیب و سمی‌ه. چون این کار برای من راحت بود، اصلا راحت چیه! جزئی از شخصیتم بود و حالا که دسترسی ندارم همه‌ش و مدام حس سنگینی دارم. آره. دقیق‌ترین حسم همینه. سنگین بودن. دلیلش هم ننوشتن مداومه. وقتی نمی‌نویسم همه چیز توی ذهنم تلنبار می‌شه ( انقدر که حتی الآن که شروع به نوشتن کرد احساس می‌کنم دارم اشکی می‌شم و این خوبه) حالا که این پرانتز رو باز کردم بذار اینو بگم که امروز وقتی داشتیم با ریحانه توی دانشکده صحبت می‌کردیم برگشت گفت هیجاناتی داره که فکر می‌کنه یا با اشک تخلیه می‌شه یا با راه رفتن و یادم افتاد که من هم چقدر اینطوری بودم و چقدر این روزا از دستش دادم، چقدر ایگنور کردن هیجاناتم و حس‌هام چیزهای زیادی رو از من گرفته، حتی حتی حتی! خلاقیتم رو ازم گرفته چون چیزها گفته و نوشته نمی‌شن و تو ذهنم برای همیشه می‌مونن و این فضای ذهنی‌م رو اشغال می‌کنه و فرصت فکر کردن درباره چیزای جدید رو ازم می‌گیره. آه. چه ظلمی به خودم کردم و چقدر خوب که این‌جام و دارم سعی می‌کنم بنویسم.

هنوز چالش شغلی دارم. بیشتر از قبل. مدرسه جوابم رو نمی‌ده و من رو در یک تعلیق بسیار بد نگه داشته که حسابی عصبانی‌م کرده و حس می‌کنم بهم توهین شده. به شدت بهم برخورده و ناراحتم. اوایلش حاضر نبودم با بقیه درباره‌ش حرف بزنم. یکی دو بار هم که سعی کردم گریه‌م گرفت و امروز همینطوری که نشسته بودیم پیش هستی و زهرا بهشون گفتم احساس بدی دارم و از حس‌م‌ گفتم و داستان رو تعریف کردم. چه هم‌صحبتی خوبی بود و دوست! آخ از دوست که چه نعمت بزرگیه و من این روزا درست و حسابی بهش نمی‌پردازم و قدردانش نیستم. موقع خروج از دانشکده حس کردم سبک‌ترم و چقدر خوب شد که ازش صحبت کردم.

آره خلاصه که مدرسه چالش بزرگی داره و احتمالا دیگه اون‌جا مشغول نخواهم بود. حوصله تعریف کردنش رو این‌جا ندارم اما فکر می‌کنم این بار من رفتار حرفه‌ای و درستی داشتم و کنار نکشیدم و جدی جدی مشکل اونان. البته که رفتار مدرسه ناراحتم می‌کنه و به نوعی به شعورم توهین شده اما یک چیز دیگه که فارغ از مدرسه اذیتم می‌کنه خود پروسه کار نکردنه! اینطور در خونه بودن حالم رو بد می‌کنه. می‌دونین حس می‌کنم من بعدهایی دارم که با کار کردن فعال می‌شه و حالم رو بهتر می‌کنه، من واقعا ذره‌هایی از خلاقیت داشتم، ارتباط‌گیری بلد بودم و می‌تونستم کارها رو پیش ببرم و حالا تو این وضعیت که در هیچ موقعیت شغلی‌ای نیستم فقط دوست دارم گریه کنم. به محیط‌های کاری ایده آلم فکر کردم اما چالشی که این محیط‌ها دارن اینه که نیازمند معرفی یک آدم‌ن. من رزومه‌ خوبی دارم و رزومه‌م نشون می‌ده که به درد اون مکان‌ها و موقعیت‌ها می‌خورم اما رزومه کافی نیست. مثلا من دوست دارم توی نشر اطرراف کار کنم، یا حتی نهنگ. جایی که محیط گروهی داشته باشه، شبیه استارتاپ اما منظم‌تر و مشخص‌تر، با انسان‌های امنی که تولید محتوا می‌کنن و خلاقیت در اون‌ها موضوعیت داره. اما خب. اطراف و نهنگ سری پیش رزومه‌م رو ریجکت کردن. این بار رزومه رو تغییر دادم و ارسال کردم. نمی‌دونم. واقعا ناراحتم که اون نقطه ایده‌آلم قدم‌های پیشینی‌ای نداره و من نمی‌دونم چطور بهش برسم. یاد دبیرستانم می‌افتم، اون موقع که پلن دوستی با آدم‌های جدیدی رو داشتم و واقعا براش قدم مشخص کرده بودم و پیش می‌ٰفت اما الآن یه آرزوی دور دارم که قدم‌های رسیدن بهش معلوم نیست و آخ حالم از این مدلی بودن به هم می‌خوره. ازین‌که فقط تو وهم و رویام.

این آسو نیست. آسویی که من می‌شناختم و دوستش داشتم ایده‌آل‌تر بود. روزهایی که وقتم رو بیرون از خونه می‌گذروندم، رویا می‌پروروندم و کار می‌کردم، درس می‌خوندم، پروژه‌های انجمن رو پیش می‌بردم و شت پادکست می‌ساختم. سرچ می‌کردم و چیزهای تازه یاد می‌گرفتم. تمام روز درگیر بودم و حالا! فقط منتظرم شب بشه. خی‌لی اذیتم. به شدت و هر بار که یاد شرایطم می‌افتم گریه‌م می‌‌گیره.

دلم نمی‌خواد آدما دلداری‌م بدن و وقتی این کار رو می‌کنن اذیت می‌شم. حس می‌کنم قدرت همدلی‌م کم شده و جادوم رو از دست دادم. حس می‌کنم دیگه هرگز نمی‌تونم دوستای تازه پیدا کنم، واقعا دچار افسردگی ناشی از خونه‌نشینی شدم. خلاقیتم ته کشیده. مدت‌هاست که ایده جدیدی به ذهنم نمی‌رسه و اگر ایده‌ای دارم هم زورم به انجام دادنش نمی‌رسه، کاملا حس می‌کنم اندازه رویاهام نیستم و این خی‌لی حس به درد نخوریه.

 

پ.ن:‌ولی باهام حرف بزنید. بهم بگین شده تا حالا حس کنین جادوتون رو از دست دادین؟ حس کنین یه نقطه قوت داشتین و اون رو دیگه ندارین؟ با این حس چی کار می‌کنین؟

پ.ن: و بهم بگین به نظرتون چه فرصت‌های شغلی‌ای می‌تونم داشته باشم. به من میاد کجا کار کنم و چه شغلی مناسبمه؟


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها